بیوگرافی

نامم را به پیشنهاد برادرم پریسا گذاشتند و نام خانوادگی را به رسم حذف مادران فقط از پدرم به ارث بردم و شد کاکایی لفدانی. در تهران به دنیا آمدم در حال و هوایی فروردینی، یک سال مانده به انقلابی که قرار بود به زودی نشانی از پیروزی حق بر باطل باشد. انقلاب شد، جنگ شد و کودکی و جوانی نسل من به تحمل ایدئولوژی متعصب و سرکوب و درونی کردن تبعیض‌ها و کلیشه‌های جنسیتی و البته طغیان گاه و بی‌گاه گذشت. هیچ چیز آرام نبود، نه فضای خانه و نه جامعه. برای دوره‌ی لیسانس رشته‌ی روان‌شناسی بالینی را انتخاب کردم، می‌خواستم درمان کنم همه‌ی دردهای روان را تا بعدها که آموختم آن کودکِ آرامش ندیده خود نیازمند درمان است.

سال‌های اول دانشگاه برای گریز از فضایی که فقط کتاب بود و آموزش‌های تک بعدی، برای درک بیشتر مفهوم جامعه و مسوولیت اجتماعی و مشارکت، به سراغ کتابخوانی برای نابینایان و سپری کردن روزها با آنها رفتم، در کنارش شیرخوارگاه و پرورشگاه و کودکان بی‌سرپرست بخشی از زندگی‌ام شدند، کمی بعدتر با مفهوم کار کودک و کودکان خیابان آشنا شدم و پایم به دروازه‌ی غار و همان حوالی باز شد. هر روز انگار جامعه‌ی وحشی تبعیض‌ها و بی‌رحمی‌هایش را بیشتر به رخ می‌کشید. در این میان زنان و رنج‌هایشان، از تجربه‌ی فلان آشنای دور و نزدیک فراتر رفت و حالا زنانی را می‌دیدم که نه تنها فقر را با پوست و خون تجربه بلکه خشونت فیزیکی، روانی و کلامی را به اشکال مختلف زندگی می‌کردند. به امید قدمی برای تغییر به گروه‌های زنان پیوستم و زندگی‌ام پر شد از سوال‌های بی‌شمار و بی‌پاسخ. اوضاع سیاسی‌ای که از همان ابتدا خراب بود حالا به شکل زشت‌تری سرکوبگری خود را به در خانه‌ها آورده بود. بازداشت و زندان و بازجویی و احکام سنگین و اعدام‌ها دیگر برایمان حکایت زندگی فلان آدم نبود، داستان خودمان بود و دوستانمان. عده‌ای ماندند، عده‌ای سال‌ها در زندان سپری کردند و عده‌ای دیگر مثل من تصمیم به خروج از وطن گرفتند.

برلین شد خانه‌ی دومم. در مقطع فوق لیسانس، رشته‌ی مطالعات دوران کودکی و حقوق کودک را خواندم که ترکیبی از روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و حقوق مربوط به دوران کودکی‌ست. چند سالی با کودکان پناه‌جو و یا کودکانی با سرپرستانی که توانایی نگهداری از آنها را نداشتند کار کردم.

داستان یار و سرآغاز آنچه زندگی مشترکش می‌نامیم هم بماند در حرم دل و به دو خط خلاصه کنم که دلدار که گفتار و کردارش جز بر مدار انسانیت و مهرورزی نمی‌چرخد، عاشقانه‌ی آرام زندگی‌ست و از همان روزهای ایران تا به اینجا با هم تصمیم گرفتیم مابقی سفر را دونفره و بدون فرزند ادامه دهیم.

پایان کلام، وقتی خاکی که روی آن زندگی می‌کنی خاک آشنایت نیست انگار روانت دنبال چیزی می‌گردد که تو را پیوند بزند با خاک، با آب، با سرشت پنهانت، با رنگ‌ها و با آفرینش. همین شد که غیرحرفه‌ای و برای آرامش روانم، به کارهای هنری از جمله سوخته‌نگاری، سفالگری و چیزهای دیگر پناه بردم. باز هم کاملا غیرحرفه‌ای گاهی از مکان‌ها، افراد، اشیا، موجودات زنده‌ یا هر چیزی که وجود یا تاریخچه‌ی‌شان برایم جالب و قابل توجه است عکس می‌گیرم.