روزهایی که گذشت، بارها و بارها تصمیم گرفتم اینجا بنویسم، اما با اینکه کلی حرف داشتم و فریاد، انگار چیزی برای نوشتن نبود. من هم مثل خیلیهای دیگه دستم به هیچ کاری نمیرفت، حتی کارهایی که دوست داشتم. تمرین تذهیب دیگه ممکن نبود و تنها خطاطی گاهی دورم میکرد از این همه فشار روانی. توحش حکومت و سرکوب انقدر وحشتناک بود و هست که انگار هر خبر دست میندازه و میخواد خفهت کنه. تصاویر جوانانی که قراره زندگی کنن و سرشار از امید آینده باشن در حالیکه غرق در خون و یا سینه سپر کرده در مقابل اهریمن ایستادن، تمام وجود آدم رو به لرزه در میاره. مگه میشه آدم این همه رنج رو تاب بیاره؟ این همه عزیز رو زیرشکنجه و در زندان ببینه و بتونه به زندگیش مثل قبل ادامه بده؟ هر روز به خودت میگی کاش دیگه اعدام نکنن، کاش یه جا متوقف بشن، گم و گور بشن و کثافت وجودشون رو بردارن و هر جا میخوان برن، فقط دست از سر مردم و زندگیشون بردارن.
سیزده سال پیش که به برلین آمدم با خانوادههای جانهای عزیزی آشنا شدم که جمهوری اسلامی در دههی شصت با توحش به قتل رسونده بود، گاهی از یک خانواده چندین نفر. رنج عمیق و خشمشون عیان و قابل درک بود. در عین حال که به دلیل دروغها و اتهامات و پروندهسازیهایی که اون سالها حکومت در مورد فعالان سیاسی انجام داده بود، جامعه جوری برخورد میکرد که انگار حقشون بوده، یا خوب حالا دیگه اتفاقیه که افتاده و تمام شده. اندک افرادی بودن که میگفتن نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم. خانوادههای اعدامیان اون سالها خیلی تنها بودن و جامعهی ناآگاه هم کنار حکومت اونها رو منزوی کرده بود. شاید اگر همدلی داخلی و خارجی امروز، اون روزها هم بود این رنج بین همهی ما تقسیم میشد و زودتر به این نتیجه میرسیدیم که ظلم از یک سلول زندان شروع میشه و به درخانهی همه میرسه. به هرحال که آن زمانها نه رسانه چنین فراگیر بود و نه چیزی به نام اینترنت و فضای مجازی وجود داشت که بتونه اخبار رو در این وسعت منتشر کنه.
حالا اما هر روز بمباران میشیم با اخبار. از یک طرف خوبه که همه بدونیم داره چه اتفاقی میفته و چه کار از دستمون بر میاد و از طرف دیگه روان و در نتیجه جسممون به سمت نابودی میره، چیزی که فقط باید اهل ایران باشی تا بتونی درک کنی. نسل من کودکی و جوانیش به جنگ گذشت و کوپن و بگیر و ببندهای خیابانی و کمیته و نیروی انتظامی و تحریم و عدهای هم زندان. توضیح همه اینها به یک اروپایی کار آسانی نیست و راستش از نظر من بیهودهست چون در نهایت به یک بیانی از همدردی ختم میشه که تو نیازی به اون نداری. تبدیل میشی به یک موضوع جذاب که باید به سوالهای گاه احمقانه جواب بدی. پیش روانشناس غیرایرانی هم که بری میگه متاسفم و اصرار داره از اخبار دوری کن و به زندگی در اینجا بپیوند و از این حرفها که همون لحظه از خودت میپرسی من اینجا چیکار میکنم، ما که حرف هم رو نمیفهمیم. دلت میخواد بگی دوست من، مهم نیست کجا اما یه جاهایی از این دنیا دارن آدم میکشن، شکنجه میکنن، تجاوز میکنن و من و شما اهل هر جا که باشیم نمیتونیم رومون رو برگردونیم و بگیم متاسفم اما ترجیح میدم نبینم و نشنوم. مگه میشه رنج موجود زندهای رو دید و آرام زندگی کرد؟
البته که بین این همه درد باید زنده موند و راهی پیدا کرد برای آسیب کمتر به روان و جسم. به نظرم نسخهی یکسانی نمیشه برای همه پیچید اما شاید پیگیری اخبار از منابع خبری و افراد مطمئن که هدفشون انتشار اخبار درسته و نه کسب لایک و مخاطب بیشتر به هر قیمتی اولین قدم باشه. یا محدود کردن تعداد دفعاتی که اخبار و فضای مجازی رو کنترل میکنیم و اینکه خودمون رو مجبور کنیم این وسط یک ساعت هم که شده یه کاری رو انجام بدیم که کمی ذهنمون رو آرام کنه. به نظرم انتخاب منابع برای افزایش آگاهی سیاسیمون خیلی مهمه. من شخصا ترجیح میدم با افرادی معاشرت سیاسی بکنم که حرفی برای گفتن دارن و میتونم ازشون یاد بگیرم نه افرادی که شرایط بحرانی براشون بهانهایه برای تخلیهی واکنشهای هیجانی بدون هیچ تاثیر مثبتی بر فضای اطراف و صرفا به منظور شهرت و تکمیل رزومه. آدمهایی که سرکوب و کشتار داخل ایران براشون منبع درآمد و نمایش خود و ارضای نیازهای شخصیت خودشیفتهشونه. شاید یه روز در مورد افراد خودشیفته مفصل نوشتم. خلاصه که راه فراری نیست اما میشه یه کارایی کرد که راه نفسمون کامل بسته نشه.