عطر نارنگی پاییزی

دسته‌ها
روزنوشت

سرما از سال گذشته بیشتر خودنمایی کرده و بخارِ نفس‌های آدم‌ها توجه‌ام را به گذر عمر جلب می‌کند. انگار بخشی از عمر، تکه‌ای از روح، بخار شده و در فضای اطراف گم می‌شود. برگ‌های کف خیابان و لُختی شاخه‌های درختان، شب که زود از راه می‌رسد و مغازه‌هایی که به محض فرارسیدن تاریکی و سکوت، کرکره‌ها را پایین می‌کشند، همه و همه از وداع با پاییز، فصل محبوبم خبر می‌دهند.

پاییزهای تهران البته جور دیگری بود. صبح که می‌شد صدای خش‌خش جاروی پیرمرد رفته‌گر در کوچه و صدای ماشین‌های همسایه‌ها که گاه روشن نمی‌شدند و آفتابی که همچنان خودنمایی می‌کرد یادآور روز دیگری بود. همسایه چه مفهوم متفاوتی داشت در آن روزها. دیوارهای خانه‌های تهرانپارس کوتاه بودند و وقتی به حیاط پا می‌گذاشتی، می‌توانستی هیاهوی خانه‌ی دیواربه دیوار را ببینی و بشنوی. تقریبا بیشتر اهالی کوچه را می‌شناختیم. هر چه خانه‌ها بلندتر و دیوارها قطورتر شدند، آدم‌ها غریبه‌تر شدند. دیگر حتی نمی‌دانستیم دو خانه آن‌طرف‌تر چه کسی ساکن است. بیشتر مردم اجاره‌نشین شدند و همسایگی موقت شکل گرفت و لبخندها به احتیاط و دوری و دوستی تبدیل شد. بعدها هم که آنقدر مجذوب کامپیوتر و اینترنت و موبایل شدیم که خانواده هم غریبه شد. دور شدیم و دور، آنقدر دور که همه چیز خاطره شد، خاطره‌ی روزهای دور.

حالا در میانه‌ی سال‌های زندگی، در فرار از رنج نوستالژی و ساختن امید برای فردا، چیزی گم است و کم است. خودم؟ آویزان شدن به ریسمان‌های مثبت‌اندیشی اغراق‌آمیز کار من نیست، اما ساختن، دوباره ساختن را دوست دارم. درگیر سن و عدد هم نیستم. فکر کنم گابریل گارسیا مارکز بود که در کتاب خاطرات روسپیان سودا‌زده‌ی من گفت، سن آن حسی‌ست که از درون داریم، (یا چیزی شبیه این). برای همین خیلی فکرم را مشغول نمی‌کند، هر چند دنیای اطراف از سی سالگی به بعد مصرانه یادآوری می‌کند که کم‌کم دارد دیر می‌شود. انگار مسابقه است. برای چه چیزی دقیقا دیر می‌شود؟ برای کسی شدن با معیارهای جامعه مدرن و رسیدن به موفقیتِ برساخته‌ی اندیشه‌ی در رقابتِ انسان عصرِ ماشینی شده؟

انگشت شست پایم پیچ خورده و درد می‌کند. زیاد که می‌نشینم با درد زانوها هماهنگ می‌شود و به برخاستن وادارم می‌کند. هوس نارنگی پوست نازک کرده‌ام که به فشار ناخنی پوستش خراش برمی‌دارد و با عطر مختصری دلبری می‌کند. بعدش هم در یخچال را باز کنم و چند دقیقه خیره دنبال هیچ بگردم. شب‌های پاییزِ رو به زمستان، طولانی‌ست. انگار آدم در نور یخچال، دنبال خوشحالی موقتی‌ای می‌گردد که دست نیافتنی‌ست.


نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.