برف نادان!

دسته‌ها
روزنوشت

اولین برف هم بارید هر چند کم‌نفس اما زیبا. شاخه های درختان که سفید می‌شوند، رنگ خاک و سبزی بقایای چمن‌ها که به سفید مزین می‌شوند با چندبرگ نارنجی باقی مانده روی درخت و کف زمین، ترکیب زیبایی از رنگ‌ها را به نمایش می‌گذارند. از وقتی یادگیری زرنگاری (تذهیب) را شروع کرده‌ام رنگ‌بندی طبیعت برایم معنای خاصی پیدا کرده، یک واحد درسی رایگان همنشینی رنگ‌ها.

میان این همه زیبایی، همیشه با دیدن برف، ذهنم ناخودآگاه پی رد خون می‌گردد. چرایش را دقیق نمی‌دانم. شاید تاثیر ناخودآگاه فیلمی در دوران کودکی و یا تصویری باشد که به یاد نمی‌آورم. اما خوب می‌دانم که چرا لذت از زیبایی برف برایم با عذاب وجدان همراه است. این حس از همان زمانی معنا گرفت که با کودکان کار و خیابان آشنا شدم. آن روزهایی که در سرمای زمستان در حالی‌که کفش و دستکش گرم داشتم آنها با پای برهنه و دمپایی و یا کفشی مندرس به خانه کودک می‌آمدند تا مثلا عدسی بخورند یا در فلان کلاس شرکت کنند. سر چهارراه‌ها، میان خیابان‌ها و مترو هم آنقدر تعدادشان زیاد بود که از چشم پنهان نمی‌ماندند. با دستان سرخ شده از سرما و لباسی ژنده فال می‌فروختند و هزار چیز دیگر که بغضی می‌شدند در گلوی ناتوانمان. داستان رنج آنها با اندکی غذای گرم و صدقه‌ی فلان رهگذر و خلاصه اقدامات ما آدمک‌ها برای فرار از عذاب وجدانمان، به سرانجام فیلم‌هایی با پایان خوش منتهی نمی‌شد. چه طوری بشود؟ در خوش‌بینانه‌ترین حالت، پدر باربر بازار و مادر کارگر خانه‌های مردم بود، توان اجاره خانه در همان کوچه پس کوچه‌های دروازه غار را هم نداشتند، البته خانه که چه عرض کنم، چهاردیواری شاید بهتر باشد. اما در بدبختی هم بدبخت‌تر داریم ،مسابقه‌ای‌ست برای خودش. پدری که نیست یا مادری زمین‌گیر و تن فرسوده. هر دویی که هستند اما گرفتار مواد یا حتی بیماری بدون درمان و سخت نیازمند داروهای گران‌قیمت. یا برادران و خواهرهایی که با هم زندگی می‌کنند و در نبود پدر و مادری که به هر دلیلی دیگر حضور ندارند، بار نگهداری از هم را به دوش می‌کشند. حالا این میان بدشانس‌تر هم باشی و اهل این شهر و یا کشور نباشی. از افغانستان بیایی یا عراق و یا هر جایی که از آن گریخته‌ای به امید نان. درهمین چهاردیواری فروریخته هم برایت به سختی جایی پیدا می‌شود. نهایت بروی در حاشیه و گود زباله، کرایه آلونک محقری را به دشواری بدهی، زباله‌های خیابان‌ها را بگردی و کیسه‌ات را پر کنی تا شاید برایت محل درآمد مختصری شود. همین زباله‌گردی هم منتی‌ست که شهر و کشور “میزبان” بر سرت می‌گذارد. مهم است که زیبایی شهر بر هم نریزد، زباله‌ها پخش نشوند، آدم‌ها با لباس‌های مندرس بیرون نیایند و فقر و بدبختی در همان خانه‌ها و داخل همان محله‌ها باقی بماند.

البته که حالا دیگر آن سال‌ها نیست و فقر به در خانه‌های بیشتر مردم آمده. اما در همین درد مشترک هم باز انگار جایی برای همدردی با غیرخودی نیست. حکومتی که باعث آن است امر می‌دهد که هر چه درد داریم از افغانی و مهاجر است و شهروند فقرزده هم فریاد می‌زند مرده باد مهاجر افغانی. آنها را هم که بیرون کنند نمی‌دانم دیگر به کدام ریسمان می‌آویزند تا ذهن شعارزده‌ی مردم را با خود همراه کنند. مخالفان و موافقان هم که در این زمانه‌ی آشوب‌زده، منطق گفت‌وگو را از دست داده‌اند، یکی برچسب نژادپرست می‌خورد و دیگری چپ از تاریخ رانده شده. انگار حنجره‌ی ذهن‌های دردآلود دیگر به دلیلش فکر نمی‌کنند بلکه فقط فریاد می‌زنند و به دنبال راه حل برای برون رفتن از این رنج همگانی به دم دست‌ترین راه، یعنی فریاد بر سر هم تن می‌دهند. انتخابی در کار نیست، دویدنی‌ست با هراس، ناامیدی و حس ناتوانی برای تغییر، به سوی هر روزنه‌ای که نوید آزادی می‌دهد.

خورشید از میان ابرها سعی در خودنمایی دارد، سرکی می‌کشد و دوباره پنهان می‌شود. برف کم‌کم آب می‌شود و من از خاطرات دور و کودکانی که دوستشان داشتم به پشت میز باز می‌گردم. آن کودکان حالا دیگر بزرگ شده‌اند و بی‌شمار کودکان دیگر جای آنها را در خیابان‌ها گرفته‌اند ،کودکانی که حتی نمی‌شناسمشان و اهل آلونک‌هایی هستند که حتی دیگر نشانشان را نمی‌دانم.

کاش این برف زودتر آب شود. رنگ خاطره‌هایش را دوست ندارم. بله، مثل همیشه صورت مساله پاک شود بی‌هیچ پاسخی. برف‌ زودتر آب شود چون یادآور دردهایی‌ست ساخته‌ی دست آدمی و نه حتی خودش و نه حتی طبیعتی که به آن تعلق دارد. انگار که آب شود دیگر مشکلی نخواهد بود.

عطر نارنگی پاییزی

دسته‌ها
روزنوشت

سرما از سال گذشته بیشتر خودنمایی کرده و بخارِ نفس‌های آدم‌ها توجه‌ام را به گذر عمر جلب می‌کند. انگار بخشی از عمر، تکه‌ای از روح، بخار شده و در فضای اطراف گم می‌شود. برگ‌های کف خیابان و لُختی شاخه‌های درختان، شب که زود از راه می‌رسد و مغازه‌هایی که به محض فرارسیدن تاریکی و سکوت، کرکره‌ها را پایین می‌کشند، همه و همه از وداع با پاییز، فصل محبوبم خبر می‌دهند.

پاییزهای تهران البته جور دیگری بود. صبح که می‌شد صدای خش‌خش جاروی پیرمرد رفته‌گر در کوچه و صدای ماشین‌های همسایه‌ها که گاه روشن نمی‌شدند و آفتابی که همچنان خودنمایی می‌کرد یادآور روز دیگری بود. همسایه چه مفهوم متفاوتی داشت در آن روزها. دیوارهای خانه‌های تهرانپارس کوتاه بودند و وقتی به حیاط پا می‌گذاشتی، می‌توانستی هیاهوی خانه‌ی دیواربه دیوار را ببینی و بشنوی. تقریبا بیشتر اهالی کوچه را می‌شناختیم. هر چه خانه‌ها بلندتر و دیوارها قطورتر شدند، آدم‌ها غریبه‌تر شدند. دیگر حتی نمی‌دانستیم دو خانه آن‌طرف‌تر چه کسی ساکن است. بیشتر مردم اجاره‌نشین شدند و همسایگی موقت شکل گرفت و لبخندها به احتیاط و دوری و دوستی تبدیل شد. بعدها هم که آنقدر مجذوب کامپیوتر و اینترنت و موبایل شدیم که خانواده هم غریبه شد. دور شدیم و دور، آنقدر دور که همه چیز خاطره شد، خاطره‌ی روزهای دور.

حالا در میانه‌ی سال‌های زندگی، در فرار از رنج نوستالژی و ساختن امید برای فردا، چیزی گم است و کم است. خودم؟ آویزان شدن به ریسمان‌های مثبت‌اندیشی اغراق‌آمیز کار من نیست، اما ساختن، دوباره ساختن را دوست دارم. درگیر سن و عدد هم نیستم. فکر کنم گابریل گارسیا مارکز بود که در کتاب خاطرات روسپیان سودا‌زده‌ی من گفت، سن آن حسی‌ست که از درون داریم، (یا چیزی شبیه این). برای همین خیلی فکرم را مشغول نمی‌کند، هر چند دنیای اطراف از سی سالگی به بعد مصرانه یادآوری می‌کند که کم‌کم دارد دیر می‌شود. انگار مسابقه است. برای چه چیزی دقیقا دیر می‌شود؟ برای کسی شدن با معیارهای جامعه مدرن و رسیدن به موفقیتِ برساخته‌ی اندیشه‌ی در رقابتِ انسان عصرِ ماشینی شده؟

انگشت شست پایم پیچ خورده و درد می‌کند. زیاد که می‌نشینم با درد زانوها هماهنگ می‌شود و به برخاستن وادارم می‌کند. هوس نارنگی پوست نازک کرده‌ام که به فشار ناخنی پوستش خراش برمی‌دارد و با عطر مختصری دلبری می‌کند. بعدش هم در یخچال را باز کنم و چند دقیقه خیره دنبال هیچ بگردم. شب‌های پاییزِ رو به زمستان، طولانی‌ست. انگار آدم در نور یخچال، دنبال خوشحالی موقتی‌ای می‌گردد که دست نیافتنی‌ست.

دنیایی از آنِ آنها

دسته‌ها
روزنوشت

دو ماهی‌ست که مادر و پدرم به دیدار ما آمده‌اند. وقتی فرودگاه به استقبالشان رفتیم، دلم شکست. بعد از چند سال هر دو را سالخورده‌تر دیدم همراه با خستگی سفر که خودش را در لابه‌لای لرزش دست مادر هفتاد و شش ساله و خمیدگی پدر هشتاد و یک ساله پنهان کرده بود. حالا حدود یک ماه دیگر فرصت دارم تا دیداری دیگر. شب‌ها بی‌خوابند و روزها خسته. بعد از ظهرها را به تماشای اخبار می‌گذرانند. سرمای بیرون و جسم دردمند مادر، امکان تفریح خارج از خانه را کمتر کرده و اخبار، بخشی از سرگرمی پدر و مادر است. اخباری که از آن گریزانم، نه به دلیل شنیدن تلخی آنچه بر انسان می‌رود که از واقعیت آن گریزی نیست بلکه به خاطر سمت و سوی رسانه‌ها بر اساس سود و مواجبشان. به سختی می‌شود اخبار منصفانه‌ای پیدا کرد به خصوص این روزها که غزه و اسرائیل محل عقده‌گشایی متخصصانی‌ست که تنها مبنعشان یا حکومت است و یا رسانه‌های این طرف آب.

فضای مجازی هم پر است از این اخبار و هر کس ساز خود را می‌زند و من با خودم فکر می‌کنم آیا این دنیای ماست که در آن زندگی می‌کنیم یا دنیایی که برای نحوه‌ی تفکرمان، شیوه‌ی زندگی و اظهار نظرمان، غذا خوردن و تفریح کردنمان و حتی استراحت و خصوصی‌ترین روابطمان بدون آنکه متوجه بشویم برنامه ریزی می‌کنند. ما دنیای چه کسانی را زندگی می‌کنیم؟

مادرم اخبار را که می‌شنود صورتش آهسته آهسته جمع می‌شود، فشارش بالا می‌رود و زیرنویس‌ها را با صدای بلند می‌خواند و آهی می‌کشد. می‌گویم بهتر است خودت را جور دیگری سرگرم کنی که اذیت نشوی. به نشانه‌ی تایید سرتکان می‌دهد و به تبلتش پناه می‌برد. به جستجوی خوب و بد داروها و مواد غذایی می‌پردازد و سیل متخصصان قلابی و پزشکان کت سفید بر صفحه‌ی نمایش جاری می‌شوند. گاهی با صدای بلند به آنچه می‌خواند اشاره می‌کند. گوشی هدفون را که برای فرار از صدای اخبار تلویزیون برگوش گذاشته‌ام به کناری زده و آرام می‌گویم در آن دنیای مجازی سرگردان نمی‌شود به منابع این اطلاعات اعتماد کرد. اگر سوال پزشکی داری از متخصص بپرس، از دکترت. اما انگار تاثیر فضای مجازی بیشتر از کلام من است.

پدرم می‌گوید تبلیغ فلان کاپشن را در اینستاگرام دیده‌ای؟ پاسخ می‌دهم بعضی چیزها را می‌شود آنلاین خرید آن هم از فروشگاه‌های آنلاین مطمئن که امکان بازپس فرستادن باشد اما هر جایی و هر چیزی را نه. مثلا همین کاپشن را که انقدر زیبا و گرم به نظر می‌رسد به دستت که می‌رسد احتمالا جنس دیگری‌ست. سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و به سراغ تبلیغ بعدی می‌رود و یک ساعت بعد در مورد مبل و کفش و … می‌پرسد. مگر می‌شود از این دنیای رنگارنگ و دروغین تبلیغات مجازی و رسانه‌ای فرار کرد. هر چه کنی در جایی حتی روی بیلبورد سر چهارراه یا بر دیوار اتاقک قطار خود را به نمایش می‌گذارند.

پدر و مادرم در چشم برهم‌زدنی بازخواهند گشت به سرزمینی که دوستش دارم و امکان بازگشت نیست. به جای خالی‌شان فکر می‌کنم و روزهایی که نیستم تا دست مادرم را به آرامی ببوسم و فشارش را اندازه بگیرم و موهای سفید پدرم را نوازش کرده و بوسه بزنم. دنیای من قرار نبود این طور باشد، دور از خانه، دور از پدر و مادر و دوستان. ما قرار بود در دنیایی زندگی کنیم که رویای ساختنش را داشتیم و حالا در دنیای آنها، با قوانین آنها و در توهم توانایی تغییر زندگی می‌کنیم. نه تنها دیگر اتاقی از آن خود نداریم بلکه زندگی‌مان نیز در تسخیر آنهاست. آنها ما را از خودمان ربوده‌اند.

روزنوشت

دسته‌ها
روزنوشت

روزهایی که گذشت، بارها و بارها تصمیم گرفتم اینجا بنویسم، اما با اینکه کلی حرف داشتم و فریاد، انگار چیزی برای نوشتن نبود. من هم مثل خیلی‌های دیگه دستم به هیچ کاری نمی‌رفت، حتی کارهایی که دوست داشتم. تمرین تذهیب دیگه ممکن نبود و تنها خطاطی گاهی دورم می‌کرد از این همه فشار روانی. توحش حکومت و سرکوب انقدر وحشتناک بود و هست که انگار هر خبر دست میندازه و می‌خواد خفه‌ت کنه. تصاویر جوانانی که قراره زندگی کنن و سرشار از امید آینده باشن در حالیکه غرق در  خون و یا سینه سپر کرده در مقابل اهریمن ایستادن، تمام وجود آدم رو به لرزه در میاره. مگه میشه آدم این همه رنج رو تاب بیاره؟ این همه عزیز رو زیرشکنجه و در زندان ببینه و بتونه به زندگیش مثل قبل ادامه بده؟ هر روز به خودت می‌گی کاش دیگه اعدام نکنن، کاش یه جا متوقف بشن، گم و گور بشن و کثافت وجودشون رو بردارن و هر جا می‌خوان برن، فقط دست از سر مردم و زندگیشون بردارن.

سیزده سال پیش که به برلین آمدم با خانواده‌های جان‌های عزیزی آشنا شدم که جمهوری اسلامی در دهه‌ی شصت با توحش به قتل رسونده بود، گاهی از یک خانواده چندین نفر. رنج عمیق و خشمشون عیان و قابل درک بود. در عین حال که به دلیل دروغ‌ها و اتهامات و پرونده‌سازی‌هایی که اون سال‌ها حکومت در مورد فعالان سیاسی انجام داده بود، جامعه جوری برخورد می‌کرد که انگار حقشون بوده، یا خوب حالا دیگه اتفاقیه که افتاده و تمام شده. اندک افرادی بودن که می‌گفتن نه می‌بخشیم و  نه فراموش می‌کنیم. خانواده‌های اعدامیان اون سال‌ها خیلی تنها بودن و جامعه‌ی ناآگاه هم کنار حکومت اونها رو منزوی کرده بود. شاید اگر همدلی داخلی و خارجی امروز، اون روزها هم بود این رنج بین همه‌ی ما تقسیم می‌شد و زودتر به این نتیجه می‌رسیدیم که ظلم از یک سلول زندان شروع میشه و به درخانه‌ی همه می‌رسه. به هرحال که آن زمان‌ها نه رسانه چنین فراگیر بود و نه چیزی به نام اینترنت و فضای مجازی وجود داشت که بتونه اخبار رو در این وسعت منتشر کنه.

حالا اما هر روز بمباران میشیم با اخبار. از یک طرف خوبه که همه بدونیم داره چه اتفاقی میفته و چه کار از دستمون بر میاد و از طرف دیگه روان و در نتیجه جسممون به سمت نابودی می‌ره، چیزی که فقط باید اهل ایران باشی تا بتونی درک کنی. نسل من کودکی و جوانیش به جنگ گذشت و کوپن و بگیر و ببندهای خیابانی و کمیته و نیروی انتظامی و تحریم و عده‌ای هم زندان. توضیح همه اینها به یک اروپایی کار آسانی نیست و راستش از نظر من بیهوده‌ست چون در نهایت به یک بیانی از همدردی ختم میشه که تو نیازی به اون نداری. تبدیل میشی به یک موضوع جذاب که باید به سوال‌های گاه احمقانه جواب بدی. پیش روان‌شناس غیرایرانی هم که بری میگه متاسفم و اصرار داره از اخبار دوری کن و به زندگی در اینجا بپیوند و از این حرفها که همون لحظه از خودت می‌پرسی من اینجا چیکار می‌کنم، ما که حرف هم رو نمی‌فهمیم. دلت می‌خواد بگی دوست من، مهم نیست کجا اما یه جاهایی از این دنیا دارن آدم می‌کشن، شکنجه می‌کنن، تجاوز می‌کنن و من و شما اهل هر جا که باشیم نمی‌تونیم رومون رو برگردونیم و بگیم متاسفم اما ترجیح می‌دم نبینم و نشنوم. مگه می‌شه رنج موجود زنده‌ای رو دید و آرام زندگی کرد؟

البته که بین این همه درد باید زنده موند و راهی پیدا کرد برای آسیب کمتر به روان و جسم. به نظرم نسخه‌ی یکسانی نمی‌شه برای همه پیچید اما شاید پیگیری اخبار از منابع خبری و افراد مطمئن که هدفشون انتشار اخبار درسته و نه کسب لایک و مخاطب بیشتر به هر قیمتی اولین قدم باشه. یا محدود کردن تعداد دفعاتی که اخبار و فضای مجازی رو کنترل می‌کنیم و اینکه خودمون رو مجبور کنیم این وسط یک ساعت هم که شده یه کاری رو انجام بدیم که کمی ذهنمون رو آرام کنه. به نظرم انتخاب منابع برای افزایش آگاهی سیاسی‌مون خیلی مهمه. من شخصا ترجیح می‌دم با افرادی معاشرت سیاسی بکنم که حرفی برای گفتن دارن و می‌تونم ازشون یاد بگیرم نه افرادی که شرایط بحرانی براشون بهانه‌ایه برای تخلیه‌ی واکنش‌های هیجانی بدون هیچ تاثیر مثبتی بر فضای اطراف و صرفا به منظور شهرت و تکمیل رزومه. آدم‌هایی که سرکوب و کشتار داخل ایران براشون منبع درآمد و نمایش خود و ارضای نیازهای شخصیت خودشیفته‌شونه. شاید یه روز در مورد افراد خودشیفته مفصل نوشتم. خلاصه که راه فراری نیست اما می‌شه یه کارایی کرد که راه نفسمون کامل بسته نشه.  

اتاقی از آن خود

دسته‌ها
روزنوشت

به پیانوی آرامش‌بخش شوبرت گوش می‌دهم و نگاهم بین آسمان ابری پنجره‌ی سمت راستی و صفحه‌ی سفید باز روی لپ‌تاپ در نوسان است. خیلی وقت است که ننوشته‌ام، بیش از ده سال. نوشتن گاه و بیگاه، نوشتن فیسبوکی و اینستاگرامی برایم حس نوشتن ندارد. مثلا قدیم‌ها وبلاگ بود و آدم‌ها مشتاق خواندن نوشته‌های آنهایی که حرفی برای گفتن داشتند. نظر هم می‌دادند، گاه به مهر و گاه به خشم. وبلاگ برای نویسنده اما دریچه‌ای رو به دنیای بیرون بود. وبلاگ می‌شد جایی باشد برای اینکه خودت باشی و تا جایی که دلت می‌خواهد اجازه دهی دیگران تو را بشناسند یا مکانی برای نمایش آنکه نیستی یا آرزویش را داری که باشی. برای من بیشتر جایی بود که می‌توانستم از دیدگاه‌هایم بنویسم، بی‌پروا باشم و برای آنچه باور داشتم بجنگم.  

تا اینکه فضای مجازی به ظاهر هر روز بزرگتر اما در واقع کوچکتر شد، توییتر آمد، فیس‌بوک، اینستاگرام و … . می‌گویم کوچکتر شد زیرا چه تولید کنندگان محتوا و چه دنبال‌کنندگان به بهانه‌ی دنیا تغییر کرده است و باید به روز بود، اغلب عادت کرده‌اند کوتاه بنویسند گاهی در حد یک خط، کوتاه بخوانند، سریع و ضربتی اظهارنظر کنند، بیهوده و بی‌انتها بحث کنند و همه‌ی اینها هر چی جنجالی‌تر، هر چه خشمگین‌تر، هر چه شخصی‌تر در نتیجه پرطرفدارتر، با لایک‌ها و بازدیدهای چشمگیر و از جایی، دیگر محتوا مهم نبود و نیست، مهم سلبریتی بودن است با توانایی به نمایش گذاشتن شخصیتی مخاطب‌پسند. مطالب تحلیلی کمتر خوانده می‌شوند، سایت‌های آموزشی مخاطب کمتری دارند و برعکس آنجایی که خبر از زندگی خصوصی و حاشیه باشد همیشه شلوغ‌ است.

راستش میان این همهمه و بی‌قراری‌های ذهنی که مدام می‌پرسد خوب حالا که چی؟ تصمیم به داشتن “اتاقی از آن خود” کار آسانی نبود. روزهایی هستند که دلم می‌خواهد بنویسم از همه چیز، از خودم، از آسمان این شهر که همیشه ابری‌ست و از کوچه‌های دلتنگی یا نظرم در مورد فلان مطلبی که خوانده‌ام، یا تاثیر آن خبر عجیبی که ویرانگر است، روزهایی هم هستند که دستم پی هیچ قلم و کلیدی برای نوشتن نمی‌گردد، در سکوت به غار خود پناه می‌برم. نمی‌دانم چقدر پی‌گیر خواهم بود، چقدر مستمر خواهم نوشت یا روزهای غارنشینی چقدر طولانی خواهند بود اما در جایی از وجودم اتاقی می‌خواهم از آن خود. جایی که با نوشتن، خودم را دوباره دریابم. آنچه آموخته و تجربه کرده‌ام را به اشتراک بگذارم، از دیگران بیاموزم و به بهانه‌ی نوشتن، بیشتر مطالعه و تحقیق کنم. صفحه‌ی سفیدی که کلمات را روی آن بریزم و کسی جایی حتی بی‌آنکه بدانم آن را بخواند.

شاید برای من، چهل‌وپنج‌سالگی زمانی باشد برای شکستن سکوت، برای نوشتنی دوباره. اینجا اتاقی ست از آن خودم که گاهی در آن می‌نویسم، پنجره‌ی این اتاق اما رو به خیابان است بی هیچ پرده‌ای. حق سرک کشیدن برای همه‌ی رهگذران محفوظ است. لطفا اگر خواستید صدایم کنید ضربه‌ای کوچک بر شیشه یا سنگریزه‌ای کفایت می‌کند، سنگ و گلوله لازم نیست، “نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.”