برف نادان!

دسته‌ها
روزنوشت

اولین برف هم بارید هر چند کم‌نفس اما زیبا. شاخه های درختان که سفید می‌شوند، رنگ خاک و سبزی بقایای چمن‌ها که به سفید مزین می‌شوند با چندبرگ نارنجی باقی مانده روی درخت و کف زمین، ترکیب زیبایی از رنگ‌ها را به نمایش می‌گذارند. از وقتی یادگیری زرنگاری (تذهیب) را شروع کرده‌ام رنگ‌بندی طبیعت برایم معنای خاصی پیدا کرده، یک واحد درسی رایگان همنشینی رنگ‌ها.

میان این همه زیبایی، همیشه با دیدن برف، ذهنم ناخودآگاه پی رد خون می‌گردد. چرایش را دقیق نمی‌دانم. شاید تاثیر ناخودآگاه فیلمی در دوران کودکی و یا تصویری باشد که به یاد نمی‌آورم. اما خوب می‌دانم که چرا لذت از زیبایی برف برایم با عذاب وجدان همراه است. این حس از همان زمانی معنا گرفت که با کودکان کار و خیابان آشنا شدم. آن روزهایی که در سرمای زمستان در حالی‌که کفش و دستکش گرم داشتم آنها با پای برهنه و دمپایی و یا کفشی مندرس به خانه کودک می‌آمدند تا مثلا عدسی بخورند یا در فلان کلاس شرکت کنند. سر چهارراه‌ها، میان خیابان‌ها و مترو هم آنقدر تعدادشان زیاد بود که از چشم پنهان نمی‌ماندند. با دستان سرخ شده از سرما و لباسی ژنده فال می‌فروختند و هزار چیز دیگر که بغضی می‌شدند در گلوی ناتوانمان. داستان رنج آنها با اندکی غذای گرم و صدقه‌ی فلان رهگذر و خلاصه اقدامات ما آدمک‌ها برای فرار از عذاب وجدانمان، به سرانجام فیلم‌هایی با پایان خوش منتهی نمی‌شد. چه طوری بشود؟ در خوش‌بینانه‌ترین حالت، پدر باربر بازار و مادر کارگر خانه‌های مردم بود، توان اجاره خانه در همان کوچه پس کوچه‌های دروازه غار را هم نداشتند، البته خانه که چه عرض کنم، چهاردیواری شاید بهتر باشد. اما در بدبختی هم بدبخت‌تر داریم ،مسابقه‌ای‌ست برای خودش. پدری که نیست یا مادری زمین‌گیر و تن فرسوده. هر دویی که هستند اما گرفتار مواد یا حتی بیماری بدون درمان و سخت نیازمند داروهای گران‌قیمت. یا برادران و خواهرهایی که با هم زندگی می‌کنند و در نبود پدر و مادری که به هر دلیلی دیگر حضور ندارند، بار نگهداری از هم را به دوش می‌کشند. حالا این میان بدشانس‌تر هم باشی و اهل این شهر و یا کشور نباشی. از افغانستان بیایی یا عراق و یا هر جایی که از آن گریخته‌ای به امید نان. درهمین چهاردیواری فروریخته هم برایت به سختی جایی پیدا می‌شود. نهایت بروی در حاشیه و گود زباله، کرایه آلونک محقری را به دشواری بدهی، زباله‌های خیابان‌ها را بگردی و کیسه‌ات را پر کنی تا شاید برایت محل درآمد مختصری شود. همین زباله‌گردی هم منتی‌ست که شهر و کشور “میزبان” بر سرت می‌گذارد. مهم است که زیبایی شهر بر هم نریزد، زباله‌ها پخش نشوند، آدم‌ها با لباس‌های مندرس بیرون نیایند و فقر و بدبختی در همان خانه‌ها و داخل همان محله‌ها باقی بماند.

البته که حالا دیگر آن سال‌ها نیست و فقر به در خانه‌های بیشتر مردم آمده. اما در همین درد مشترک هم باز انگار جایی برای همدردی با غیرخودی نیست. حکومتی که باعث آن است امر می‌دهد که هر چه درد داریم از افغانی و مهاجر است و شهروند فقرزده هم فریاد می‌زند مرده باد مهاجر افغانی. آنها را هم که بیرون کنند نمی‌دانم دیگر به کدام ریسمان می‌آویزند تا ذهن شعارزده‌ی مردم را با خود همراه کنند. مخالفان و موافقان هم که در این زمانه‌ی آشوب‌زده، منطق گفت‌وگو را از دست داده‌اند، یکی برچسب نژادپرست می‌خورد و دیگری چپ از تاریخ رانده شده. انگار حنجره‌ی ذهن‌های دردآلود دیگر به دلیلش فکر نمی‌کنند بلکه فقط فریاد می‌زنند و به دنبال راه حل برای برون رفتن از این رنج همگانی به دم دست‌ترین راه، یعنی فریاد بر سر هم تن می‌دهند. انتخابی در کار نیست، دویدنی‌ست با هراس، ناامیدی و حس ناتوانی برای تغییر، به سوی هر روزنه‌ای که نوید آزادی می‌دهد.

خورشید از میان ابرها سعی در خودنمایی دارد، سرکی می‌کشد و دوباره پنهان می‌شود. برف کم‌کم آب می‌شود و من از خاطرات دور و کودکانی که دوستشان داشتم به پشت میز باز می‌گردم. آن کودکان حالا دیگر بزرگ شده‌اند و بی‌شمار کودکان دیگر جای آنها را در خیابان‌ها گرفته‌اند ،کودکانی که حتی نمی‌شناسمشان و اهل آلونک‌هایی هستند که حتی دیگر نشانشان را نمی‌دانم.

کاش این برف زودتر آب شود. رنگ خاطره‌هایش را دوست ندارم. بله، مثل همیشه صورت مساله پاک شود بی‌هیچ پاسخی. برف‌ زودتر آب شود چون یادآور دردهایی‌ست ساخته‌ی دست آدمی و نه حتی خودش و نه حتی طبیعتی که به آن تعلق دارد. انگار که آب شود دیگر مشکلی نخواهد بود.

عطر نارنگی پاییزی

دسته‌ها
روزنوشت

سرما از سال گذشته بیشتر خودنمایی کرده و بخارِ نفس‌های آدم‌ها توجه‌ام را به گذر عمر جلب می‌کند. انگار بخشی از عمر، تکه‌ای از روح، بخار شده و در فضای اطراف گم می‌شود. برگ‌های کف خیابان و لُختی شاخه‌های درختان، شب که زود از راه می‌رسد و مغازه‌هایی که به محض فرارسیدن تاریکی و سکوت، کرکره‌ها را پایین می‌کشند، همه و همه از وداع با پاییز، فصل محبوبم خبر می‌دهند.

پاییزهای تهران البته جور دیگری بود. صبح که می‌شد صدای خش‌خش جاروی پیرمرد رفته‌گر در کوچه و صدای ماشین‌های همسایه‌ها که گاه روشن نمی‌شدند و آفتابی که همچنان خودنمایی می‌کرد یادآور روز دیگری بود. همسایه چه مفهوم متفاوتی داشت در آن روزها. دیوارهای خانه‌های تهرانپارس کوتاه بودند و وقتی به حیاط پا می‌گذاشتی، می‌توانستی هیاهوی خانه‌ی دیواربه دیوار را ببینی و بشنوی. تقریبا بیشتر اهالی کوچه را می‌شناختیم. هر چه خانه‌ها بلندتر و دیوارها قطورتر شدند، آدم‌ها غریبه‌تر شدند. دیگر حتی نمی‌دانستیم دو خانه آن‌طرف‌تر چه کسی ساکن است. بیشتر مردم اجاره‌نشین شدند و همسایگی موقت شکل گرفت و لبخندها به احتیاط و دوری و دوستی تبدیل شد. بعدها هم که آنقدر مجذوب کامپیوتر و اینترنت و موبایل شدیم که خانواده هم غریبه شد. دور شدیم و دور، آنقدر دور که همه چیز خاطره شد، خاطره‌ی روزهای دور.

حالا در میانه‌ی سال‌های زندگی، در فرار از رنج نوستالژی و ساختن امید برای فردا، چیزی گم است و کم است. خودم؟ آویزان شدن به ریسمان‌های مثبت‌اندیشی اغراق‌آمیز کار من نیست، اما ساختن، دوباره ساختن را دوست دارم. درگیر سن و عدد هم نیستم. فکر کنم گابریل گارسیا مارکز بود که در کتاب خاطرات روسپیان سودا‌زده‌ی من گفت، سن آن حسی‌ست که از درون داریم، (یا چیزی شبیه این). برای همین خیلی فکرم را مشغول نمی‌کند، هر چند دنیای اطراف از سی سالگی به بعد مصرانه یادآوری می‌کند که کم‌کم دارد دیر می‌شود. انگار مسابقه است. برای چه چیزی دقیقا دیر می‌شود؟ برای کسی شدن با معیارهای جامعه مدرن و رسیدن به موفقیتِ برساخته‌ی اندیشه‌ی در رقابتِ انسان عصرِ ماشینی شده؟

انگشت شست پایم پیچ خورده و درد می‌کند. زیاد که می‌نشینم با درد زانوها هماهنگ می‌شود و به برخاستن وادارم می‌کند. هوس نارنگی پوست نازک کرده‌ام که به فشار ناخنی پوستش خراش برمی‌دارد و با عطر مختصری دلبری می‌کند. بعدش هم در یخچال را باز کنم و چند دقیقه خیره دنبال هیچ بگردم. شب‌های پاییزِ رو به زمستان، طولانی‌ست. انگار آدم در نور یخچال، دنبال خوشحالی موقتی‌ای می‌گردد که دست نیافتنی‌ست.

دنیایی از آنِ آنها

دسته‌ها
روزنوشت

دو ماهی‌ست که مادر و پدرم به دیدار ما آمده‌اند. وقتی فرودگاه به استقبالشان رفتیم، دلم شکست. بعد از چند سال هر دو را سالخورده‌تر دیدم همراه با خستگی سفر که خودش را در لابه‌لای لرزش دست مادر هفتاد و شش ساله و خمیدگی پدر هشتاد و یک ساله پنهان کرده بود. حالا حدود یک ماه دیگر فرصت دارم تا دیداری دیگر. شب‌ها بی‌خوابند و روزها خسته. بعد از ظهرها را به تماشای اخبار می‌گذرانند. سرمای بیرون و جسم دردمند مادر، امکان تفریح خارج از خانه را کمتر کرده و اخبار، بخشی از سرگرمی پدر و مادر است. اخباری که از آن گریزانم، نه به دلیل شنیدن تلخی آنچه بر انسان می‌رود که از واقعیت آن گریزی نیست بلکه به خاطر سمت و سوی رسانه‌ها بر اساس سود و مواجبشان. به سختی می‌شود اخبار منصفانه‌ای پیدا کرد به خصوص این روزها که غزه و اسرائیل محل عقده‌گشایی متخصصانی‌ست که تنها مبنعشان یا حکومت است و یا رسانه‌های این طرف آب.

فضای مجازی هم پر است از این اخبار و هر کس ساز خود را می‌زند و من با خودم فکر می‌کنم آیا این دنیای ماست که در آن زندگی می‌کنیم یا دنیایی که برای نحوه‌ی تفکرمان، شیوه‌ی زندگی و اظهار نظرمان، غذا خوردن و تفریح کردنمان و حتی استراحت و خصوصی‌ترین روابطمان بدون آنکه متوجه بشویم برنامه ریزی می‌کنند. ما دنیای چه کسانی را زندگی می‌کنیم؟

مادرم اخبار را که می‌شنود صورتش آهسته آهسته جمع می‌شود، فشارش بالا می‌رود و زیرنویس‌ها را با صدای بلند می‌خواند و آهی می‌کشد. می‌گویم بهتر است خودت را جور دیگری سرگرم کنی که اذیت نشوی. به نشانه‌ی تایید سرتکان می‌دهد و به تبلتش پناه می‌برد. به جستجوی خوب و بد داروها و مواد غذایی می‌پردازد و سیل متخصصان قلابی و پزشکان کت سفید بر صفحه‌ی نمایش جاری می‌شوند. گاهی با صدای بلند به آنچه می‌خواند اشاره می‌کند. گوشی هدفون را که برای فرار از صدای اخبار تلویزیون برگوش گذاشته‌ام به کناری زده و آرام می‌گویم در آن دنیای مجازی سرگردان نمی‌شود به منابع این اطلاعات اعتماد کرد. اگر سوال پزشکی داری از متخصص بپرس، از دکترت. اما انگار تاثیر فضای مجازی بیشتر از کلام من است.

پدرم می‌گوید تبلیغ فلان کاپشن را در اینستاگرام دیده‌ای؟ پاسخ می‌دهم بعضی چیزها را می‌شود آنلاین خرید آن هم از فروشگاه‌های آنلاین مطمئن که امکان بازپس فرستادن باشد اما هر جایی و هر چیزی را نه. مثلا همین کاپشن را که انقدر زیبا و گرم به نظر می‌رسد به دستت که می‌رسد احتمالا جنس دیگری‌ست. سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و به سراغ تبلیغ بعدی می‌رود و یک ساعت بعد در مورد مبل و کفش و … می‌پرسد. مگر می‌شود از این دنیای رنگارنگ و دروغین تبلیغات مجازی و رسانه‌ای فرار کرد. هر چه کنی در جایی حتی روی بیلبورد سر چهارراه یا بر دیوار اتاقک قطار خود را به نمایش می‌گذارند.

پدر و مادرم در چشم برهم‌زدنی بازخواهند گشت به سرزمینی که دوستش دارم و امکان بازگشت نیست. به جای خالی‌شان فکر می‌کنم و روزهایی که نیستم تا دست مادرم را به آرامی ببوسم و فشارش را اندازه بگیرم و موهای سفید پدرم را نوازش کرده و بوسه بزنم. دنیای من قرار نبود این طور باشد، دور از خانه، دور از پدر و مادر و دوستان. ما قرار بود در دنیایی زندگی کنیم که رویای ساختنش را داشتیم و حالا در دنیای آنها، با قوانین آنها و در توهم توانایی تغییر زندگی می‌کنیم. نه تنها دیگر اتاقی از آن خود نداریم بلکه زندگی‌مان نیز در تسخیر آنهاست. آنها ما را از خودمان ربوده‌اند.

ناخوانده بر در می‌کوبد

دسته‌ها
بیماری خودایمنی، روماتیسم مفصلی، آرتریت روماتوئید

ماه اکتبر بود و بعد از آتش‌سوزی زندان اوین که کشاله‌ی ران و دستانم شروع کردن به خاریدن و یه چیزی شبیه کهیر زدن اما کهیر نبود. واقعیت اینه که عادت دارم به درد مزمن و واکنش‌های بی‌توضیحِ بدنم و فکر کردم شاید اینم از همون ماجراهاست. بعد که بیشتر شد به نظرم آمد با دکتر عمومی مشورت کنم. او هم که سابقه‌ی من رو داشت گفت شاید بدن داره به ایبوپروفن حساسیت نشون میده، چند روزی هر چی دارو می‌خوری قطع کن. خودم هم شامپوی بدن و سر و پماد درخت چای گرفتم که یه کم پوستم رو آروم کنه چون پوست سرم هم به شدت می‌خارید.

در تمام این سال‌ها که درد بخشی از زندگیم شده بود بخشی از دکترها که علت رو پیدا نمی‌کردن ترجیح میدادن ربطش بدن به صرفا دلایل روانی، اضطراب، افسردگی که البته تا حدی درست بود. به همین دلیل هم جلسات روان‌درمانی رو شروع کرده بودم و به پزشک عمومی هم گفته بودم که برام اس‌سیتالوپرام پنج میلی بنویسه، اما می‌دونستم این همه‌ی ماجرا نیست و بدنم هم از لحاظ فیزیکی یه مشکلی داره. دکتر ارتوپد برای بررسی، طی چندین ماه و سال، ام‌آرآی‌های نواحی مختلف بدن رو انجام داد و در نهایت به این نتیجه رسید که آرتروز چند جای بدن رو درگیر کرده و دیسک کمر و گردن هم بهش اضافه شده. درمان خاصی نداره جز نرمش و آب‌درمانی و استفاده از مسکن و پذیرفتن شرایط. بنابراین مسکن شد بخشی از زندگیم. به درخواست خودم یک سال پیش آزمایش روماتیسم هم دادم که منفی بود و التهاب بدن بسیار کم و و در حد غیرقابل توجه‌ای از نرمال بالاتر بود. اما این اواخر شکل دردها فرق کرده بود و چیز دیگه‌ای هم که اضافه شده و آزارم می‌داد گُر گرفتن‌های مدام بود. روز و شب عرق می‌ریختم، هوا سرد بود اما من اصلا سرما احساس نمی‌کردم. همیشه تیشرت تنم بود که از عرق خیس می‌شد. از شدت گرما شب خوابم نمی‌برد. یه پنکه‌ی کوچک دستی گرفته بودم و هر جا می‌رفتم همراهم بود، توی خونه هم مدام روشنش می‌کردم‌، می‌رفتم توی بالکن در هوای سرد می‌نشستم. خیلی کلافه کننده بود و به هر دکتری می‌گفتم پاسخ می‌داد احتمالا مربوط به هورمونه و داری به یائسگی نزدیک میشی (اگر زن نبودم پاسخشون چی بود؟). کنار آمدن با دردها رو یاد گرفته بودم جز روزهایی که خیلی زیاد می‌شد. اما گاهی زندگی با درد اون رو از معنا تهی می‌کنه. نمی‌تونی به دیگران توضیح بدی چرا همیشه درد داری، چرا نیاز به استراحت داری، چرا امروز رو باید مرخصی بگیری، چرا حوصله‌ی هیچ‌کس رو نداری و چرا انقدر هر روز بیشتر به سکوت و تنهایی پناه می‌بری. از طرف دیگه مدل برخورد دکترها که انقدر در روز مریض می‌بینن که براشون همه چی عادی می‌شه و گاهی فکر می‌کنن بیمار داره اغراق می‌کنه و این حس رو به بیمار می‌دن که جدی گرفته نشده احساس سرخوردگی و تنها رها شدن با درد رو بیشتر می‌کنه. انگار دنبال کسی می‌گردی که یک بار هم شده مفهوم این دردها رو بفهمه و جدیت بگیره.

مسکن و دارو و هر چی که بود رو چند روزی کنار گذاشتم اما تغییری حاصل نشد و اون نقاط صورتی رنگ باعث خارش می‌شدند و البته خودشون حالت متورم و برجسته نداشتن. به نظرم آمد که شاید بهتر باشه با یک متخصص روماتولوژی مشورت کنم. دو تا وقت بهم داد، وقت اول برای آزمایش خون و یک هفته بعد دیدار با دکتر. در این فاصله دردها زیاد شده بودند و خارش و تعداد نقاط صورتی بیشتر. دکتر که نتایج آزمایش را دید گفت فاکتور پی‌سی‌آر یا التهاب خون به طور قابل توجهی بالاتر از حد معموله، فاکتوری آنا مثبته و سرعت رسوب گلبول‌های قرمز هم بالاتر از نرماله. مجموعه‌ی این‌ها یعنی مشکلی وجود داره که باید ببینیم چیه و سیستم ایمنی بدنت داره واکنش نشون میده. همون روز دوباره یکسری آزمایش دیگه انجام شد. برای شروع، پردنیزولون بیست که یک نوع کورتون برای سرکوب سیستم ایمنی‌ست رو تجویز کرد که به مرور باید دوزش رو پایین می‌آوردم. قرار بعدی حدود دو یا سه ماه بعد بود. دوز بیست و پانزده دردها بهتر بودن اما به محض اینکه از پانزده کمتر شد دوباره دردها طاقت‌‌فرسا شدن و خارش بدن هم برگشت و اون احساس گرمای لعنتی و تعریق مدام بخش جدا نشدنی ماجرا بود. در این میان دکتر دستور یک عکس‌برداری از ریه رو هم به خاطر مشکلات تنفسی که داشتم داده بود که انجامش دادم و منتظر دیدار با دکتر و بررسی نتایج بودم. هر چه زمان می‌گذشت و دوز دارو پایین‌تر می‌آمد درد و گرما و خارش بیشتر می‌شد. پاسخ عکس ریه نشان از قفسه‌ی سینه‌ی دچار امفیزم داشت و آرتروز در بخشی از ستون فقرات، اما خوشبختانه فعلا عفونت و التهاب در بافت ریه وجود نداشت، اما ساختار دنده‌ها و قفسه‌ی سینه تا حدی تغییر شکل پیدا کرده و از هم باز و سفت شده که به مشکلاتی در کیسه‌ی هوایی ریه بر می‌گرده و در نهایت موجب احساس سفتی قفسه‌ی سینه و تنگی نفس و سرفه می‌شه. بعضی اوقات به خصوص در گرما نفس کشیدن کار سختی می‌شه و فعالیت‌هایی که نیاز به تنفس سریع یا زیاد دارد هم عملا محدود می‌شن چون نفس کم میاد. البته دکتر می‌خواست بدونه که مبتلا به سارکوئیدوز شده‌ام یا نه که پاسخ منفی بود.

برای قرار بعدی باید برای سومین بار آزمایش خون می‌دادم و هفته‌ی بعد هم دیدار با دکتر. اما درد دیگر امان نمی‌داد و درخواست وقت زودتر از موعد کردم که موافقت شد. نتایج آزمایش دوم که کامل‌ترین آزمایش بود خوب بودن و بیماری‌های احتمالی را رد می‌کردن. آزمایش سوم مانند اولی و در همه‌ی این آزمایش‌ها فاکتور روماتوئید منفی بود در حالی که این  فاکتور فقط در آزمایش خون ۸۰ درصد از افراد مبتلا به آرتریت روماتوئید مثبته، بنابراین منفی بودن آن، ابتلا به بیماری را رد نمی‌کنه. با توجه به علائم و آزمایش‌ها در نهایت دکتر تشخیص بیماری خودایمنی روماتیسم مفصلی را داد در حالی‌که من انتظار داشتم تشخیص لوپوس یا پسوریازیس بیاد روی میز. برگشتیم به مصرف دوباره‌ی کورتون که به مروز دوزش رو بیارم پایین و هفته‌ای یک‌بار تزریق آمپول متوترکسات پانزده میل که خودم در خانه انجام می‌دم‎. این دارو عملا برای بیشتر بیماری‌های روماتیسمی و مربوط به سیستم ایمنی مثل پسوریازیس، روماتیسم، سارکوئیدوز و همینطور انواع خاصی از سرطان در دوزهای مختلف تجویز میشه. در مورد بیماریهای مربوط به سیستم ایمنی این دارو نقش سرکوب سیستم ایمنی رو داره که نذاره به خودش حمله کنه، در نتیجه سیستم ایمنی ضعیف می‎‌شه و پیامد آن مراقبت لازم برای جلوگیری از ابتلا به بیماری‌های دیگه ضروری به حساب میاد. این دارو حدود سه ماه زمان نیاز داره تاثیر بگذاره و فعلا که حدود دو ماه گذشته، دردها کمتر شده، خارش به ندرت پیش میاد، حدود یک هفته‌ست حالت گرما و تعریق بسیار بسیار کم شده هرچند که دردهای آرتروز همچنان  خودنمایی می‌کنن. بعدا در مورد متوترکسات بیشتر می‌نویسم و همینطور در مورد مشکلات مربوط به چشمانم که مرتبط با بیماری‌ست.

شاید در طول زمان، تشخیص روماتیسم تغییر کنه که خیلی چیز عجیبی نیست چون این طیف بیماری‌ها همپوشانی‌های زیادی دارن و گاهی زمان لازمه تا به یک تشخیص قطعی برسن. مثلا قراره این ماه برم آندوسکوپی معده همراه با نمونه‌برداری انجام بدم ببینن که باکتری روده از جمله تروفریما ویپلی باعث همه‌ی این مشکلات نشده باشه که اونم باز وجودش به نوعی نقص سیستم ایمنی بر می‌گرده.

دلیل اینکه دارم از این بیماری می‌نویسم اینه که وقتی در موردش سرچ می‌کنیم اطلاعات زیادی میاد اما بیشتر، خود بیماری رو توضیح می‌ده و نه حس و تجربه‌ی بیمار رو. به همین دلیل تصمیم دارم که هر از گاهی به خصوص روزهایی که خیلی ناامید و خسته از درد هستم این حس رو اینجا بنویسم که اگر کسی تجربه‌ی مشابه داشت بدونه تنها نیست و آدم‌های دیگه هم یاد بگیرن در مقام همکار و رئیس و شریک زندگی و خانواده این دردها رو به رسمیت بشناسن و همراهی کنن. گاهی آدم بیشتر از دارو به یک آغوش گرم، یک همدلی بدون قضاوت نیاز داره. استرس و فشار روانی، تشدیدکننده‌ی چنین بیماری‌هایی هستن و ما اونم از نوع ایرانی در دنیایی زندگی می‌کنیم که شبیه تونل وحشته، حداقل خودمون به همدیگه کمک کنیم. ضمن اینکه یادمون باشه بیماری مسابقه نیست که توش دنبال کی از کی حالش بدتره یا بیماری کی جدی‌تره باشیم. بیماری، بهانه‌ی جلب توجه و ترحم هم نیست بلکه اتفاقیه که در زندگی میفته و گاهی تا همیشه با آدم می‌مونه و ما بابتش نه به کسی توضیحی بدهکاریم و نه از کسی طلبی داریم اما وظیفه‌ی انسانی همه‌مونه که مراعات حال هم رو بکنیم تا کمی از دردهای جسمی و روانیمون کاسته بشه.

روزنوشت

دسته‌ها
روزنوشت

روزهایی که گذشت، بارها و بارها تصمیم گرفتم اینجا بنویسم، اما با اینکه کلی حرف داشتم و فریاد، انگار چیزی برای نوشتن نبود. من هم مثل خیلی‌های دیگه دستم به هیچ کاری نمی‌رفت، حتی کارهایی که دوست داشتم. تمرین تذهیب دیگه ممکن نبود و تنها خطاطی گاهی دورم می‌کرد از این همه فشار روانی. توحش حکومت و سرکوب انقدر وحشتناک بود و هست که انگار هر خبر دست میندازه و می‌خواد خفه‌ت کنه. تصاویر جوانانی که قراره زندگی کنن و سرشار از امید آینده باشن در حالیکه غرق در  خون و یا سینه سپر کرده در مقابل اهریمن ایستادن، تمام وجود آدم رو به لرزه در میاره. مگه میشه آدم این همه رنج رو تاب بیاره؟ این همه عزیز رو زیرشکنجه و در زندان ببینه و بتونه به زندگیش مثل قبل ادامه بده؟ هر روز به خودت می‌گی کاش دیگه اعدام نکنن، کاش یه جا متوقف بشن، گم و گور بشن و کثافت وجودشون رو بردارن و هر جا می‌خوان برن، فقط دست از سر مردم و زندگیشون بردارن.

سیزده سال پیش که به برلین آمدم با خانواده‌های جان‌های عزیزی آشنا شدم که جمهوری اسلامی در دهه‌ی شصت با توحش به قتل رسونده بود، گاهی از یک خانواده چندین نفر. رنج عمیق و خشمشون عیان و قابل درک بود. در عین حال که به دلیل دروغ‌ها و اتهامات و پرونده‌سازی‌هایی که اون سال‌ها حکومت در مورد فعالان سیاسی انجام داده بود، جامعه جوری برخورد می‌کرد که انگار حقشون بوده، یا خوب حالا دیگه اتفاقیه که افتاده و تمام شده. اندک افرادی بودن که می‌گفتن نه می‌بخشیم و  نه فراموش می‌کنیم. خانواده‌های اعدامیان اون سال‌ها خیلی تنها بودن و جامعه‌ی ناآگاه هم کنار حکومت اونها رو منزوی کرده بود. شاید اگر همدلی داخلی و خارجی امروز، اون روزها هم بود این رنج بین همه‌ی ما تقسیم می‌شد و زودتر به این نتیجه می‌رسیدیم که ظلم از یک سلول زندان شروع میشه و به درخانه‌ی همه می‌رسه. به هرحال که آن زمان‌ها نه رسانه چنین فراگیر بود و نه چیزی به نام اینترنت و فضای مجازی وجود داشت که بتونه اخبار رو در این وسعت منتشر کنه.

حالا اما هر روز بمباران میشیم با اخبار. از یک طرف خوبه که همه بدونیم داره چه اتفاقی میفته و چه کار از دستمون بر میاد و از طرف دیگه روان و در نتیجه جسممون به سمت نابودی می‌ره، چیزی که فقط باید اهل ایران باشی تا بتونی درک کنی. نسل من کودکی و جوانیش به جنگ گذشت و کوپن و بگیر و ببندهای خیابانی و کمیته و نیروی انتظامی و تحریم و عده‌ای هم زندان. توضیح همه اینها به یک اروپایی کار آسانی نیست و راستش از نظر من بیهوده‌ست چون در نهایت به یک بیانی از همدردی ختم میشه که تو نیازی به اون نداری. تبدیل میشی به یک موضوع جذاب که باید به سوال‌های گاه احمقانه جواب بدی. پیش روان‌شناس غیرایرانی هم که بری میگه متاسفم و اصرار داره از اخبار دوری کن و به زندگی در اینجا بپیوند و از این حرفها که همون لحظه از خودت می‌پرسی من اینجا چیکار می‌کنم، ما که حرف هم رو نمی‌فهمیم. دلت می‌خواد بگی دوست من، مهم نیست کجا اما یه جاهایی از این دنیا دارن آدم می‌کشن، شکنجه می‌کنن، تجاوز می‌کنن و من و شما اهل هر جا که باشیم نمی‌تونیم رومون رو برگردونیم و بگیم متاسفم اما ترجیح می‌دم نبینم و نشنوم. مگه می‌شه رنج موجود زنده‌ای رو دید و آرام زندگی کرد؟

البته که بین این همه درد باید زنده موند و راهی پیدا کرد برای آسیب کمتر به روان و جسم. به نظرم نسخه‌ی یکسانی نمی‌شه برای همه پیچید اما شاید پیگیری اخبار از منابع خبری و افراد مطمئن که هدفشون انتشار اخبار درسته و نه کسب لایک و مخاطب بیشتر به هر قیمتی اولین قدم باشه. یا محدود کردن تعداد دفعاتی که اخبار و فضای مجازی رو کنترل می‌کنیم و اینکه خودمون رو مجبور کنیم این وسط یک ساعت هم که شده یه کاری رو انجام بدیم که کمی ذهنمون رو آرام کنه. به نظرم انتخاب منابع برای افزایش آگاهی سیاسی‌مون خیلی مهمه. من شخصا ترجیح می‌دم با افرادی معاشرت سیاسی بکنم که حرفی برای گفتن دارن و می‌تونم ازشون یاد بگیرم نه افرادی که شرایط بحرانی براشون بهانه‌ایه برای تخلیه‌ی واکنش‌های هیجانی بدون هیچ تاثیر مثبتی بر فضای اطراف و صرفا به منظور شهرت و تکمیل رزومه. آدم‌هایی که سرکوب و کشتار داخل ایران براشون منبع درآمد و نمایش خود و ارضای نیازهای شخصیت خودشیفته‌شونه. شاید یه روز در مورد افراد خودشیفته مفصل نوشتم. خلاصه که راه فراری نیست اما می‌شه یه کارایی کرد که راه نفسمون کامل بسته نشه.  

ماجرای مری‌ا‌ِلن ویلسون

دختری که به کمک حقوق حیوانات نجات یافت

دسته‌ها
کودکان

مری‌الن ویلسون در سال 1864 در نیویورک به دنیا آمد. در دوره‌ای که بنا بر حقوق عرفی بریتانیا و بسیاری از کشورها از جمله امریکا، کودکان مانند زنان، دارایی قانونی مرد به حساب می‌آمدند و تنبیه  بدنی کودکان چه در خانه و چه مراکز تربیتی و آموزشی هم از نظر خانواده، هم جامعه و هم آموزه‌های دینی نه تنها قابل قبول بود که حتی توصیه نیز می‌شد. اما در همان زمان، حیوانات از حقوق بهتری برخوردار بودند تا جایی که یک انجمن امریکایی در جهت پیشگیری از آزار حیوانات  نیز وجود داشت. مطابق قانون اگر حیوانی مورد ضرب و شتم، بی‌توجهی و یا سوءرفتار قرار می‌گرفت، می‌توانست موجب جریمه‌‌ی نقدی و در موارد شدیدتر زندان و گرفتن حیوان از صاحب آن شود.

مدت کوتاهی بعد از تولد مری‌الن، پدر او از دنیا رفت و مادر که مجبور به تامین مخارج زندگی بود باید کار می‌کرد. به همین دلیل او که فرصت و توانایی کافی برای مراقبت از کودک را نداشت به رسم آن زمان، دخترش را به خانم مارتا اسکور سپرد تا مدتی از کودک مراقبت کند. اسکور در ازای دریافت پول، از کودک نگهداری کرده و به او جایی برای خواب و غذا می‌داد. بعد از مدتی که وضع مالی مادر مری‌الن خراب شد نه تنها نتوانست دیگر به دیدار کودکش برود بلکه توان پرداخت هزینه‌ها را نیز نداشت. به همین دلیل خانم اسکور دختر را به سازمان خیریه‌ی نیویورک سپرد و مدتی بعد که وضع مادر بهتر شد و به سراغ کودکش آمد به او گفت که فرزندش از دنیا رفته به خاک سپرده شده است.

سازمان خیریه‌ای که مسوولیت نگهداری مری‌الن را بر عهده داشت از کاهش تعداد نان‌خورهایش استقبال می‌کرد و به همین دلیل وقتی خانم و آقای توماس و مری مک‌کورمک ادعا کردند که والدین بیولوژیک مری‌الن هستند، خیریه بدون هیچ تحقیق و درخواست مدرکی دال بر اثبات این مدعا، کودک را به آنها داد. اگرچه این توافق قانونی نبود اما در آن زمان مساله‌ی شایعی بود.

آقای مک‌کورمک بلافاصله بعد از ورود مری‌الن به خانه قراردادی مبنی بر خدمتکاری نامحدود و بدون دستمزد وی تنظیم کرد. اما بعد از مدتی آقای کورمک نیز از دنیا رفت و همسرش با مرد دیگری به نام کانلی ازدواج و همراه با مری به آپارتمان جدیدی در نیویورک نقل مکان کرد. در خانه‌ی جدید، همسایه‌ها متوجه وضعیت اسفناک مری‌الن شدند. او پیوسته توسط خانم کانلی مورد شکنجه‌ی جسمی و بهره‌کشی قرار می‌گرفت، کف زمین می‌خوابید، حق بیرون رفتن از خانه را نداشت و ساعت‌ها در کمد زندانی می‌شد. کانلی ممکن بود حتی یک ربع تمام با هر چه دم دستش باشد کودک را شکنجه کند. حتی وقتی از خانه بیرون می‌رفت کودک را در کمد زنجیر و حبس می‌کرد.

ورود خانم اِتا انجل ویلر به موضوع

بالاخره یکی از همسایه‌ها به خانمِ مبلغِ متدیست (فرقه‌ای از پروتستان) در آن محله مراجعه کرده و از او درخواست کمک می‌کند. خانم اِتا انجل ویلر به بهانه‌ی کمک به همسایه وارد خانه‌ی مری شده و با وضعیت اسفناک کودک مواجه می‌شود. مری که لاغری بیش از حد او نشان از سوءتغذیه داشت با لباس‌هایی نخی و بسیار کثیف در شرایطی نامساعد به سر می‌برد و آثار شکنجه به وضوح روی صورت و بدنش به چشم می‌آمد. زخم‌ها، سوختگی‌ها، کبودی‌ها، دلمه‌ها و زخم‌های نیمه التیام یافته قدیمی در سراسر دست‌ها، پاها و صورت کودک شوکه‌کننده بود.

خانم ویلر برای نجات کودک و خروج او از خانواده به قانون پناه ‌برد اما حمایتی دریافت نکرد. از نظر آنها خانم کانلی کار اشتباهی انجام نداده، دیسیپلین داشته و کمی سخت‌گیر بوده و کسی حق قضاوت وی را ندارد و همچنین برای مری‌الن ماندن در خانواده بهتر از خیابان است.

ویلر که سرخورده از قانون، به دنبال راه حل می‌گشت از سوی یکی از اقوام پیشنهادی دریافت کرد مبنی بر اینکه مورد مری را مانند حیوان کوچک بی‌پناهی به دفتر حمایت از حقوق کودکان برده و با آقای هنری برگ رهبر جنبش حمایت از حیوانات امریکا و موسس انجمن مربوطه مشورت کند. خانم ویلر اگر چه در ابتدا از مقایسه مری با حیوان استقبال نکرد اما مشورت با آقای برگ به نظرش ایده‌ی خوبی آمد. آقای برگ توانسته بود توجه جامعه را به مساله آزار حیوانات جلب کرده و در عین  حال حامیانی را برای انجمن جذب کند. او همچنین با فشار و پی‌گیری موجب تسریع قانونی شدن حقوق حیوانات شده و انگیزه‌ی افراد دیگر در جهت ایجاد انجمن‌های حمایت از حیوانات را افزایش داده بود. ارتباطات خوب وی در دولت و همچنین با رسانه‌ها نیز موضوع قابل توجهی بود.

آقای برگ به سخنان خانم ویلر به خوبی گوش داد و پیشنهاد کرد که برای آنکه بتوانند موضوع را در سطح قانونی و جامعه مطرح کنند به اندازه‌ی کافی شواهد و مدارک جمع کند. خانم ویلر هم به همسایه‌ها مراجعه و اقدام به جمع‌آوری استشهاد محلی کرد و آنها را به دست آقای برگ رساند. آقای برگ برای بررسی موضوع، یکی از افراد خود را به عنوان مامور سرشماری به خانه‌ی مری فرستاد و مسوولیت تهیه‌ی درخواست‌نامه‌ای مبنی بر خروج مری از آن خانه و ارائه آن به دادگاه را نیز بر عهده‌ یکی از وکلای انجمن حمایت از حیوانات گذاشت. در عین حال آقای برگ به خوبی می‌دانست که برانگیختن احساسات جامعه و مشارکت مردم در پیشبرد چنین موضوعاتی می‌تواند تاثیرگذار باشد، به همین دلیل با یکی از خبرنگاران نیویورک‌تایمز تماس گرفت و او که به موضوع علاقه‌مند بود با حضور در دادگاه، جزئیات وضعیت نابسامان مری را با مردم درمیان گذاشت. آقای برگ و وکیلش اینگونه استدلال کردند که قانون دفاع از کودکان نباید کمتر از قانون دفاع از حیوانات باشد و از این راه توانستند توجه دادگاه را به لزوم حمایت از کودک جلب کنند.

در دادگاه با استفاده از راه حلی قانونی در رابطه با رهایی یک فرد از بازداشت غیرقانونی، حکم به خروج مری‌الن از آن خانه داده شد. بعد از مدتی خانم کانلی به عنوان متهم به دادگاه فراخوانده شد و مری‌الن نیز برای شهادت در دادگاه حضور یافت. او با لباس‌هایی کهنه، بدنی کبود و زخمی بر جای مانده بر صورتش بر اثر ضربه‌ی چاقوی خانم کانلی رنج‌های جانفرسای هفت سال اخیر زندگیش را توضیح داد. خانم کانلی گناهکار شناخته و به یک سال کار سخت و اجباری در ندامتگاه محکوم شد. دادگاه همچنین رای به نگهداری مری‌الن در موسسه نگهداری از کودکان داد. خانم اتا دوباره وارد عمل شد و از قاضی درخواست کرد که به مری‌الن اجازه دهد تا با مادرش سالی انجل زندگی کند. بعد از مرگ مادر نیز خواهر کوچکتر اتا ویلر سرپرستی مری را عهده دار شد.

مری‌الن در سن 24 سالگی ازدواج کرد و علاوه بر دو دخترش، سرپرستی دختر کوچک دیگری را نیز پذیرفت. او در سن 92 سالگی از دنیا رفت و در این مدت به ندرت با خانواده‌اش از گذشته و تجارب تلخش صحبت کرد. در سال 1874 شهروندان نیویورک، انجمن پیشگیری از خشونت علیه کودکان را شکل دادند. در دوره‌ای که دخالت دولت در مسائل خصوصیِ خانوادگی اهانت‌آمیز به حساب می‌آمد و همچمنین مداخله‌ی جامعه‌محور در مورد آزار کودکان بی‌سابقه بود انجمن مزبور اقدامی مبتنی بر این باور ابتدایی بود که نمی‌شود وضعیت محافظت از کودکان بدتر از حیوانات باشد.

داستان مری‌الن زمینه را برای شکل‌گیری این ایده آماده کرد که حمایت از کودکان در جامعه‌ای که خود را متمدن می‌داند ضروری‌ست و کودکان انسان هستند نه کالا که تصاحب شوند، نه خدمتکار که مورد بهره‌کشی قرار بگیرند و قطعا نه یک کیسه بوکس که کسی خشمش را بر سر آن خالی کند.

پی‌نوشت:

این مطلب ترجمه و تلخیصی‌ست از

Mary Ellen Wilson: When Abused Children Had Fewer Rights Than Pets, Giulia Montanari, Published in History of Yesterday, Aug 12, 2020

در مورد مری‌الن کتابی نوشته شده با عنوان

Out of the Darkness: The Story of Mary Ellen Wilson, Eric A. Shelman & Stephan Lazoritz, DOLPHIN MOON PUB; Illustrated edition (1 Mar. 1999)

همچنین مستندی نیز در این مورد ساخته شده به نام

The Disturbing True Story of a Little Girl’s Terror That Led to Child Protection (1999)

کودکان هم فحش می‌دهند

با نگاهی گذرا به شخصیت "بچه" در برنامه‌ی مهمونی به کارگردانی ایرج طهماسب

دسته‌ها
کودکان

پیش از هر چیز لازم به یادآوری‌ست که هدف این مطلب، نقد و بررسی برنامه‌ی مهمونی آقای طهماسب نیست بلکه شخصیت بچه و بحث‌های پیرامون ادب او بهانه‌ی خوبی‌ست که به موضوع فحش در کودکان پرداخته شود. بچه که در کنار تالار عروسی و در کوچه و خیابان گل‌ می‌فروشد تصویر ناآشنایی برای شهروندان ایرانی نیست. کودکی که در سن تحصیل و بازی و رشد، به اجبار، مسوولیت تامین خود و گاه خانواده را عهده‌دار شده و به کودک کار و خیابان معروف است. از نظر برخی، این کودکان در عین “ترحم‌برانگیز” بودن، ممکن است فحاش، دزد و خطرناک هم باشند و هر کس بنابر دیدگاه خود با آنها برخوردی دارد، یکی پول، یکی ساندویچ و دیگری آزارش می‌دهد. مسوولان نیز آنها را به شکل معضلی می‌بینند که باید از سطح شهر پاک شده و بساط خود جای دیگر پهن کنند. جایگاه انسانی این کودکان و حقوق آنها به به ترحم‌های لحظه‌ای، نوازش و گاه لبخندی غم‌انگیز نزول پیدا کرده و از طرف دیگر وسیله‌ای برای اعمال قدرت صاحبان قدرت شده است.

  کودکِ برنامه‌ی مهمونی هم  کودکِ کار و خیابان است. گل می‌فروشد، تنهاست، به مدرسه نمی‌رود و مانند بسیاری از کودکان دیگر مقاومت اولیه در مورد مدرسه رفتن دارد هر چند که ممکن است دلایلش مانند آنها نباشد زیرا او تنهاست و می‌داند مسوولیت تامین مخارجش با خودش است، اولویت او تلاش برای بقاست و مدرسه به تنهایی بدون حمایت‌های دیگر او را زنده نگه نمی‌دارد حتی اگر آرزوی قلبی‌اش باشد انکارش می‌کند که راحت‌تر با نبودنش کنار بیاید. به او تحمیل شده که با رنج و زحمت به تنهایی خودش را تامین کند. امیدی به تغییرات مقطعی ندارد آنقدر که به جای خوابی کف آشپزخانه هم راضی‌ست، مگر قرار است چند روز بماند.  کار را آن چیزی می‌داند که در حال حاضر از پسش برمی‌آید و می‌تواند تصور کند، آنقدر که به پیشنهاد فریبنده‌ برای ایفای نقش در یک فیلم هم پاسخ منفی می‌دهد چون آن را کار نمی‌داند و برایش آشنا نیست. زود عصبانی می‌شود، ناسزا می‌گوید و البته این‌بار مردم با فحش‌هایش می‌خندند و قربان صدقه‌اش می‌روند. هر در آغوش گرفتن و ابراز مهری را با کنترل پیش می‌برد که مبادا بیشتر شود و او به آن عادت کند. خطوطش را با اطرافیان مشخص می‌کند. هنوز در مورد قابل اعتماد بودن آقای مجری مردد است اما دلش نمی‌خواهد او را با کسی تقسیم کند. فحش می‌دهد اما آقای مجری کتکش نمی‌زند، ترکش نمی‌کند و این با تجارب پیشین او در مواجه‌ی دیگران با بی‌ادبیش همخوانی ندارد. احساساتش برای خودش هم ناآشنا هستند و همین او را عصبانی‌تر می‌کند. در حالی که آقای مجری سعی در آموختن ادب به وی دارد، بچه تلاش می‌کند فحش‌هایش را به شکل معتدل‌تری بیان کند اماهر جور شده بیان کند. این تلاش بچه شاید خنده‌دار یا تاکیدی بر تربیت‌ناپذیر بودن او به نظر برسد اما بچه نه قصد دارد شما را بخنداند و نه دلش می‌خواهد به جرم بی‌ادبی طرد شود. او دارد دست و پا می‌زند. او یک کودک است که چه در خیابان کار کند و چه در مدرسه در حال تحصیل باشد، چه در خانواده‌ای متمول بزرگ شده باشد و چه در خانواده‌ای با مشکلات اقتصادی فراوان، چه به خاطر گل‌هایش در سر چهارراه و چه به خاطر لگد هم‌کلاسی، دعوا می‌کند و فحش هم می‌دهد چون کودک است و اینجا همان نقطه‌ای‌ست که بیننده باید از خود بپرسد اساسا چرا کودکان فحش می‌دهند و چرا ممکن است کودکان آسیب‌دیده، واکنش خشمگین‌تری داشته باشد؟ چرا فحاشی در کودکان گاهی خنده‌دار اما در اکثر مواقع نفرت‌برانگیز است؟ در ادامه به طور مختصر پرسش‌های مزبور را مرور می‌کنیم.

فحش یک ابزار است.

اساسا فحش برای انسان یک واکنش دفاعی نابالغ ناشی از ناتوانی، یک ابزار است، ابزاری برای تخلیه‌ی هیجان و بیان خشم، اضطراب، اعمال قدرت در فقدان منطق، جلب توجه و یا آزار و تحقیر دیگری. کودکان هم از این قاعده مستثنی نیستند با این تفاوت که اتفاقا کاربرد فحش برای آنها بیشتر از بزرگسالان است و دم دست‌ترین ابزاری‌ست که می‌توانند برای بیان خود به آن متوسل شوند. کودکان بنا به سن خود گاه ذخیره‌ی لغت کافی بر بیان دقیق احساسشان ندارند و هنوز به شناخت کافی برای تمییز و نام‌گذاری حسی که تجربه می‌کنند نرسیده‌اند. آنها نمی‌دانند که این حس خشم است یا اضطراب، احساس گناه است یا شرم، نیاز به توجه است یا افسردگی. بنابراین فحش برای آنها کاربرد رهایی از این حس، هر چه که هست را دارد. کودک در پاسخ به بزرگسال یا واکنش به چیزی که جای دیگر اتفاق افتاده، کلماتی را به کار می‌برد که گاه حتی از معنی آن آگاه نیست اما نحوه‌ی گفتن و نتیجه‌ای که از مشاهده‎ی واکنش فرد بزرگسال می‌گیرد به او آرامش می‌دهد هر چند که ممکن است بعد از چند دقیقه با شرم، احساس گناه و بد بودن همراه شود. فحاشی کودکان زنگ هشداری‌ست برای فرد بزرگسال تا بداند کودک نیاز به بیان چیزی دارد که در بیانش ناتوان است. عصبانیت، نارضایتی، نیاز به توجه و دیده شدن، افسردگی، احساس گناه، احساس طرد شدن، به اندازه‌ی کافی خوب نبودن، شرم و احساسات دیگر. ریشه‌ی این احساسات بیان نشده می‌تواند در خانه یا هر جای دیگری باشد، مثلا پرخاشگری یکی از اعضای خانه، ناظم مدرسه‌ای که قیچی به دست ردی بر سر نوجوان می‌اندازد، مربی ورزشی که بدن کودک را تحقیر می‌کند، راننده‌ی سر چهارراه که گل کودک گل‌فروش را می‌گیرد و نه تنها پول نمی‌دهد بلکه آزارش می‌دهد و بسیاری موارد دیگر که کودک خود را در مقابل آن آدم‌ها ناتوان دیده و تنها چاره‌اش فحش و فریاد است.

پس به جای پیشرفتن به این جهت که کودکان پاک و مقدس هستند و فحش دادن آنها یک تابوی بزرگ است، بپذیریم که کودکان هم فحش می‌دهند و در جستجوی چرایی آن باشیم. کودک کار و خیابان هم نه تنها از این قاعده مستثنی نیست بلکه اتفاقا درجامعه‌ای که نه تنها حضور او به عنوان کودک پذیرفته و حمایت نشده بلکه تلاش وی برای زنده ماندن نیز وسیله‌ای برای تحقیر و آزارش شده است باید بتواند از خودش به تنهایی دفاع کند، ادای بزرگترها را دربیاورد، حرف‌های گنده گنده بزند، فحش بدهد، مشتی درهوا پرتاب کند تا شاید کسی در نهایت او را جدی گرفته و رنج‌هایش را ببیند. کاری که آقای مجری برنامه‌ی مهمونی می‌کند، او را می‌بیند، با او به گفت‌وگو می‌نشیند و مثل یک انسان برخورد می‌کند. آقای مجری ادعای توان تغییر شرایط حاکم را ندارد، نمی‌تواند سرنوشت بچه را تغییر دهد اما صرفا برای رضایت خودش هم پولی در کاسه‌اش نمی‌اندازد و رهایش نمی‌کند. بی‌تفاوت نیست و البته مثل بسیاری از بزرگترها راه مواجهه با فحاشی کودک را نمی‌داند. همین است که تصمیم می‌گیرد به او ادب بیاموزد و اینجا آقای مجری نیاز به تجدیدنظر و کسب اطلاعات بیشتر دارد زیرا شما شاید بتوانید به هر وسیله‌ای  کودک را در لحظه، وادار به سکوت یا به کار بردن کلمات بهتری کنید اما به محض خروج از آن محیط، اولین فحش نثار خودتان خواهد شد. کودکان بر خلاف تصور ما به تناسب سن و بنابر معیارهای خودشان همه چیز را به خوبی درک می‌کنند. آنها مثل هر موجود زنده‌ی دیگری راه‌های فرار برای بقای خود را بررسی کرده و بر اساس توانشان تصمیم می‌گیرند که مثلا بهتر است الان حرف گوش دهند و به نتیجه‌ی دلخواه خود برسند و یا مقاومت کنند. این به معنای بد و شرور بودن نیست بلکه رشد روانی کودک برای زنده ماندن، او را به آزمون و خطا وا می‌دارد و به همین دلیل است که گاهی “زرنگ‌بازی‌های” آنها از نظر بزرگسالان ساده و خنده‌دار به نظر می‌رسد. آنها در حال آموختن هستند، همان کاری که ما در کودکی انجام داده‌ایم. همان‌کاری که شخصیت بچه انجام می‌دهد و گاهی سر حرفش میایستد و اصرار می‌کند و گاه مظلوم می‌شود و سر کج می‌کند. او تو سری خور نیست بلکه روش‌های مختلف را روی فرد بزرگسال امتحان می‌کند تا به خواسته‌های کودکانه‌اش برسد مثل همه‌ی کودکان دیگر.

فحش آموختنی‌ست.

خانواده: کودکان به دلایل مختلفی فحش می‌دهند که به تناسب بازخوردها تقویت و تثبیت و یا به مرور زمان کم می‌شوند. استفاده از فحش در کودکان الزاما ربطی به طبقه‌ی اجتماعی ندارد و گاهی کلمات آنها بازگویی آن‌چیزی‌ست که در خانواده یاد گرفته‌اند. خانواده‌ی پرخاشگری که راه گفت‌وگوی منطقی یا حتی دعوای عاری از فحش را ندارند ناخودآگاه به کودک می‌آموزند که خشم خود را با فحش و خشونت بیان کنند و بعد می‌کوشند با نوع دیگری از خشونت، استفاده از این کلمات را برای کودک ممنوع کنند که معمولا با شکست مواجه می‌شوند.

محیط بیرون: حتی اگر خانواده هم برای متعادل نگه داشتن فضای خانه و پرهیز از به کار بردن کلمات نامناسب تلاش کند، کودکان در محیط مهدکودک، مدرسه و کوچه و خیابان از بزرگترهای دیگر و به ویژه از گروه همسالان خود می‌آموزند که خشم و پرخاشگری چیست و گاهی از نتایج لذت برده و سعی در به کار بردن آن دارند.

رسانه و فضای مجازی: خانواده بزرگترین کنترل‌گر دنیا هم که باشد در دنیای امروز که با رسانه و فضای مجازی احاطه شده است نمی‌تواند تمام ورودی‌ها را کنترل و مسدود کند. کارتون‌ها و فیلم‌ها، برنامه‌های طنز و کمدی، شوهای تلویزیونی همه و همه مملو از کلماتی هستند که شاید زمانی برای کودکان تابو بودند اما حالا به ابزاری برای تفریح و سرگرمی تبدیل شده‌اند. و البته نیاز به یادآوری نیست که تاثیر رسانه و فضای مجازی هم به دلیل ماهیت آن و هم خاصیت تکرارشونده‌ای که دارد آن هم از زبان افراد معروف و صاحب نام، از خانواده و محیط خارج آن بیشتر است.

پاسخ به ناسزاگویی در کودکان

تشدید تمایل به ناسزاگویی در کودکان تا حد زیادی بستگی به واکنش خانواده، مدرسه و جامعه دارد. هر چه کودک کوچکتر است، فحش‌ها خنده‌دارتر به نظر می‌رسند. شکلی که آنها تلفظ می‌کنند، قد و بالای کوچکشان با آن چهره‌ی معصوم و بانمک، شنیدن ناسزا را کاملا غیرمنتظره و گاه خنده‌دار می‌کند اما دریافت کودک از خنده‌ی دیگران این است که چیز بانمکی گفتم، همه خوشحال شدند و من مورد توجه قرار گرفتم. شما هم اگر جای او بودید کاری با این همه محاسن را ترک نمی‌کردید.

قبل از هر واکنشی نسبت به فحش کودکان، به حالتی که با شنیدن آن فحش در خودتان ایجاد می‌شود دقت کنید و از خودتان بپرسید چرا. برای مثال کودک فحش می‌دهد و شما احساس شرمساری میکنید که دیگران چه فکر می‌کنند و از تصور آن خون به مغزتان نمی‌رسد و با فریادی سعی در متوقف کردن کودک دارید. یا توقع ندارید کودکی که معصوم و “تمیز” تربیت کرده‌اید چنین کلمه‌ای را به زبان بیاورد. در حقیقت او با فحاشی، شکست شما در “والد خوب بودن” را یادآوری می‌کند و باز واکنشتان شخصی و بسیار تند خواهد بود. یا کودک غریبه‌ای که فحش می‌دهد قدرت شمای بزرگسال را زیر سوال می‌برد. اما کودک قصدش هیچ‌کدام از این برداشت‌ها و برداشت‌های دیگر نیست. او فقط می‌خواهد چیزی را بگوید که نمی‌تواند، حتی اگر نوجوان باشد. به جای واکنش هیجانی به کودک، بدون پرسش‌های کلافه‌کننده، رفتار کودک را بررسی کنید، به دنبال دلیل آن باشید، چه زمان‌هایی این اتفاق می‏افتد، چقدر تکرار شونده است. خود را در موقعیت‌های مختلف جای کودک بگذارید و همدلانه سعی کنید موقعیت و چیزی که باعث ناراحتی وی شده را درک کنید. با او در مورد آسیبی که فحش و خشونت کلامی به دیگران می‌رساند صحبت کنید واینکه شما هم این فحش‌ها را بلد هستید اما چون به دیگران آسیب می‌زنند به کار نمی‌برید و در عوض  با آنها حس بدی که دارید را درمیان می‌گذارید. اینگونه کودک متوجه می‌شود که شما سعی در تربیت و نصیحت او ندارید بلکه می‌خواهید احساسات او را بشناسید و درک کنید. آقای مجری برنامه‌ی مهمان هم شاید یک روز از بچه بپرسد که چرا نشستن مگس رو گل‌ها ناراحتش می‌کند؟ چه حسی در آن لحظه داشته که انقدر عصبانیش کرده و تصمیم به تنبیه مگس گرفته؟ به نظرش اگر بال مگس را بکند زندگی مگس چه می‌شود؟ شاید آن وقت بچه توضیح دهد که گل‌ها برای او فقط گل نیستند و از احساساتش بگوید. البته که زبان گشودن در مورد احساسات شخصی نیاز به زمان، اعتماد، همدلی و صبر دارد.

 تاثیرپذیری کودکان از رسانه‌ها و نقش خانواده

واقعیت این است که به مدد پیشرفت تکنولوژی دسترسی کودکان و نوجوانان به تولیدات رسانه‌ها و فضای مجازی فراتر از کنترل خانواده‌ها است. اینکه آیا این امکان مفید یا آسیب‌رسان است در این مطلب نمی‌گنجد اما بهتر است تغییرات دنیای جدید را دید و  پذیرفت که با پاک کردن صورت مساله به راه حل نمی‌رسیم و اساسا راه حل کوتاه، سریع و یک بعدی هم وجود ندارد. در جهانی که کودکانش با همه‌ی وجودشان مفاهیمی چون جنگ، فقر، کاردر دوران کودکی، بیماری و مرگ و میر نزدیکان، تن‌فروشی، کودک همسری و خودکشی را تجربه می‌کنند، به خصوص در جوامعی که کودک محور نبوده و حقوق کودکان را حتی در سطح بین‌المللی، مشروط پذیرفته‌اند، نمی‌توان برای تعریف سن کودکی تنها به کنوانسیون حقوق کودک ارجاع داد و از تاثیرات روانی و اجتماعی آنچه زیسته‌اند غافل ماند. بخشی از این تاثیر برمی‌گردد به ورود زودهنگام کودکان به دنیای بزرگسالی که الزاما با بلوغ فکری یا جسمی همراه نیست. بنابراین ما با جامعه‌ای مواجه هستیم که  از یک سو کودکان بدون کسب مهارت کافی در معرض مسوولیت‌های بزرگسالی قرار می‌گیرند و از سوی دیگر هنوز از لحاظ جایگاه اجتماعی و حقوقی و همچنین در چشم بزرگسالان کودک به حساب می‌آیند. این کودکان و نوجوانان گاهی برای اثبات آنکه دیگر بچه نیستند به سمت نمادهای بزرگسالی می‌روند بدون آنکه راه محافظت از خود در مقابل خطرات احتمالی را بدانند. هم‌ذات‌پنداری و یا تقلید ناآگاهانه از شخصیت‌های رسانه یا فضای مجازی از آن جمله است. همچنین گاه خانواده‌ها با تصور اینکه کودکان چیزی متوجه نمی‌شوند یا اصلا اهمیتی ندارد، کودک را بدون هیچ راهنمایی و حمایتی در برابر دنیای عریان و وحشی رسانه و فضای مجازی قرار داده و حتی در راستای همدلی با آنچه می‌بینند و می‌شنوند به بازتولید کلیشه‌ها و استانداردهای آسیب‌رسان و قلابی می‌پردازند.

 در چنین شرایطی لازم است والدین هم سطح آگاهی خود را بالا ببرند و هم به فرزندانشان کمک کنند تا تولیدات مزبور را آگاهانه تماشا و تجزیه و تحلیل کنند. اولین قدم، توضیح کامل و دقیق به کودک است که چرا یکسری برنامه‌ها مناسب او نیستند و چه برنامه‌هایی را می‌شود جایگزین کرد. کار آسانی نخواهد بود و یک شبه به نتیجه نخواهید رسید. اما اگر کودک یا نوجوان به تلفن هوشمند و شبیه آن دسترسی داشته و همچنین در ارتباط تنگاتنگ با گروه همسالان خود باشد، نظارت بر دسترسی او به برنامه‌هایی که مناسب سنش نیست دشوار است. گذشته از فضای مجازی، دسترسی به رسانه‌ها و تولیدات مربوطه نیز آسان‌تر از آن است که بشود تنها به اعمال محدودیت فکر کرد. بنابراین به جای تعیین خط قرمز بهتر است محیطی فراهم شود که والدین و فرزندان با هم به تماشای فیلم و برنامه‌ها بپردازند و بعد در مورد آنچه دیده‌اند صحبت کنند، اینکه مثلا چه کلیشه‌های جنسیتی، نژادی، قومی، مذهبی و شبیه آن مطرح شده، چرا این کلیشه‌ها بازتولید می‌شوند، چه پیامدهایی با خود دارند و چگونه می‌شود آنها را متوقف کرد.

البته گاه خانواده و والدین آنقدر درگیر تامین مایحتاج زندگی هستند که به سختی وقتی برای چنین گفت‌وگوهایی می‌ماند واگر دیگران به عنوان معلم مدرسه و مهد کودک، مربی ورزشی و آموزشی، دوست و آشنا، نویسنده و کارگردان برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی و محتوای اینترنتی، خود را مسوول بدانند می‌توانند به افزایش آگاهی کودکان کمک کرده و جلوی آسیب‌های احتمالی را بگیرند به شرط آنکه در درجه‌ی اول مسوولیت خود را برای آگاه شدن و بعد آگاه‌سازی بپذیرند.

اتاقی از آن خود

دسته‌ها
روزنوشت

به پیانوی آرامش‌بخش شوبرت گوش می‌دهم و نگاهم بین آسمان ابری پنجره‌ی سمت راستی و صفحه‌ی سفید باز روی لپ‌تاپ در نوسان است. خیلی وقت است که ننوشته‌ام، بیش از ده سال. نوشتن گاه و بیگاه، نوشتن فیسبوکی و اینستاگرامی برایم حس نوشتن ندارد. مثلا قدیم‌ها وبلاگ بود و آدم‌ها مشتاق خواندن نوشته‌های آنهایی که حرفی برای گفتن داشتند. نظر هم می‌دادند، گاه به مهر و گاه به خشم. وبلاگ برای نویسنده اما دریچه‌ای رو به دنیای بیرون بود. وبلاگ می‌شد جایی باشد برای اینکه خودت باشی و تا جایی که دلت می‌خواهد اجازه دهی دیگران تو را بشناسند یا مکانی برای نمایش آنکه نیستی یا آرزویش را داری که باشی. برای من بیشتر جایی بود که می‌توانستم از دیدگاه‌هایم بنویسم، بی‌پروا باشم و برای آنچه باور داشتم بجنگم.  

تا اینکه فضای مجازی به ظاهر هر روز بزرگتر اما در واقع کوچکتر شد، توییتر آمد، فیس‌بوک، اینستاگرام و … . می‌گویم کوچکتر شد زیرا چه تولید کنندگان محتوا و چه دنبال‌کنندگان به بهانه‌ی دنیا تغییر کرده است و باید به روز بود، اغلب عادت کرده‌اند کوتاه بنویسند گاهی در حد یک خط، کوتاه بخوانند، سریع و ضربتی اظهارنظر کنند، بیهوده و بی‌انتها بحث کنند و همه‌ی اینها هر چی جنجالی‌تر، هر چه خشمگین‌تر، هر چه شخصی‌تر در نتیجه پرطرفدارتر، با لایک‌ها و بازدیدهای چشمگیر و از جایی، دیگر محتوا مهم نبود و نیست، مهم سلبریتی بودن است با توانایی به نمایش گذاشتن شخصیتی مخاطب‌پسند. مطالب تحلیلی کمتر خوانده می‌شوند، سایت‌های آموزشی مخاطب کمتری دارند و برعکس آنجایی که خبر از زندگی خصوصی و حاشیه باشد همیشه شلوغ‌ است.

راستش میان این همهمه و بی‌قراری‌های ذهنی که مدام می‌پرسد خوب حالا که چی؟ تصمیم به داشتن “اتاقی از آن خود” کار آسانی نبود. روزهایی هستند که دلم می‌خواهد بنویسم از همه چیز، از خودم، از آسمان این شهر که همیشه ابری‌ست و از کوچه‌های دلتنگی یا نظرم در مورد فلان مطلبی که خوانده‌ام، یا تاثیر آن خبر عجیبی که ویرانگر است، روزهایی هم هستند که دستم پی هیچ قلم و کلیدی برای نوشتن نمی‌گردد، در سکوت به غار خود پناه می‌برم. نمی‌دانم چقدر پی‌گیر خواهم بود، چقدر مستمر خواهم نوشت یا روزهای غارنشینی چقدر طولانی خواهند بود اما در جایی از وجودم اتاقی می‌خواهم از آن خود. جایی که با نوشتن، خودم را دوباره دریابم. آنچه آموخته و تجربه کرده‌ام را به اشتراک بگذارم، از دیگران بیاموزم و به بهانه‌ی نوشتن، بیشتر مطالعه و تحقیق کنم. صفحه‌ی سفیدی که کلمات را روی آن بریزم و کسی جایی حتی بی‌آنکه بدانم آن را بخواند.

شاید برای من، چهل‌وپنج‌سالگی زمانی باشد برای شکستن سکوت، برای نوشتنی دوباره. اینجا اتاقی ست از آن خودم که گاهی در آن می‌نویسم، پنجره‌ی این اتاق اما رو به خیابان است بی هیچ پرده‌ای. حق سرک کشیدن برای همه‌ی رهگذران محفوظ است. لطفا اگر خواستید صدایم کنید ضربه‌ای کوچک بر شیشه یا سنگریزه‌ای کفایت می‌کند، سنگ و گلوله لازم نیست، “نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.”