اولین برف هم بارید هر چند کمنفس اما زیبا. شاخه های درختان که سفید میشوند، رنگ خاک و سبزی بقایای چمنها که به سفید مزین میشوند با چندبرگ نارنجی باقی مانده روی درخت و کف زمین، ترکیب زیبایی از رنگها را به نمایش میگذارند. از وقتی یادگیری زرنگاری (تذهیب) را شروع کردهام رنگبندی طبیعت برایم معنای خاصی پیدا کرده، یک واحد درسی رایگان همنشینی رنگها.
میان این همه زیبایی، همیشه با دیدن برف، ذهنم ناخودآگاه پی رد خون میگردد. چرایش را دقیق نمیدانم. شاید تاثیر ناخودآگاه فیلمی در دوران کودکی و یا تصویری باشد که به یاد نمیآورم. اما خوب میدانم که چرا لذت از زیبایی برف برایم با عذاب وجدان همراه است. این حس از همان زمانی معنا گرفت که با کودکان کار و خیابان آشنا شدم. آن روزهایی که در سرمای زمستان در حالیکه کفش و دستکش گرم داشتم آنها با پای برهنه و دمپایی و یا کفشی مندرس به خانه کودک میآمدند تا مثلا عدسی بخورند یا در فلان کلاس شرکت کنند. سر چهارراهها، میان خیابانها و مترو هم آنقدر تعدادشان زیاد بود که از چشم پنهان نمیماندند. با دستان سرخ شده از سرما و لباسی ژنده فال میفروختند و هزار چیز دیگر که بغضی میشدند در گلوی ناتوانمان. داستان رنج آنها با اندکی غذای گرم و صدقهی فلان رهگذر و خلاصه اقدامات ما آدمکها برای فرار از عذاب وجدانمان، به سرانجام فیلمهایی با پایان خوش منتهی نمیشد. چه طوری بشود؟ در خوشبینانهترین حالت، پدر باربر بازار و مادر کارگر خانههای مردم بود، توان اجاره خانه در همان کوچه پس کوچههای دروازه غار را هم نداشتند، البته خانه که چه عرض کنم، چهاردیواری شاید بهتر باشد. اما در بدبختی هم بدبختتر داریم ،مسابقهایست برای خودش. پدری که نیست یا مادری زمینگیر و تن فرسوده. هر دویی که هستند اما گرفتار مواد یا حتی بیماری بدون درمان و سخت نیازمند داروهای گرانقیمت. یا برادران و خواهرهایی که با هم زندگی میکنند و در نبود پدر و مادری که به هر دلیلی دیگر حضور ندارند، بار نگهداری از هم را به دوش میکشند. حالا این میان بدشانستر هم باشی و اهل این شهر و یا کشور نباشی. از افغانستان بیایی یا عراق و یا هر جایی که از آن گریختهای به امید نان. درهمین چهاردیواری فروریخته هم برایت به سختی جایی پیدا میشود. نهایت بروی در حاشیه و گود زباله، کرایه آلونک محقری را به دشواری بدهی، زبالههای خیابانها را بگردی و کیسهات را پر کنی تا شاید برایت محل درآمد مختصری شود. همین زبالهگردی هم منتیست که شهر و کشور “میزبان” بر سرت میگذارد. مهم است که زیبایی شهر بر هم نریزد، زبالهها پخش نشوند، آدمها با لباسهای مندرس بیرون نیایند و فقر و بدبختی در همان خانهها و داخل همان محلهها باقی بماند.
البته که حالا دیگر آن سالها نیست و فقر به در خانههای بیشتر مردم آمده. اما در همین درد مشترک هم باز انگار جایی برای همدردی با غیرخودی نیست. حکومتی که باعث آن است امر میدهد که هر چه درد داریم از افغانی و مهاجر است و شهروند فقرزده هم فریاد میزند مرده باد مهاجر افغانی. آنها را هم که بیرون کنند نمیدانم دیگر به کدام ریسمان میآویزند تا ذهن شعارزدهی مردم را با خود همراه کنند. مخالفان و موافقان هم که در این زمانهی آشوبزده، منطق گفتوگو را از دست دادهاند، یکی برچسب نژادپرست میخورد و دیگری چپ از تاریخ رانده شده. انگار حنجرهی ذهنهای دردآلود دیگر به دلیلش فکر نمیکنند بلکه فقط فریاد میزنند و به دنبال راه حل برای برون رفتن از این رنج همگانی به دم دستترین راه، یعنی فریاد بر سر هم تن میدهند. انتخابی در کار نیست، دویدنیست با هراس، ناامیدی و حس ناتوانی برای تغییر، به سوی هر روزنهای که نوید آزادی میدهد.
خورشید از میان ابرها سعی در خودنمایی دارد، سرکی میکشد و دوباره پنهان میشود. برف کمکم آب میشود و من از خاطرات دور و کودکانی که دوستشان داشتم به پشت میز باز میگردم. آن کودکان حالا دیگر بزرگ شدهاند و بیشمار کودکان دیگر جای آنها را در خیابانها گرفتهاند ،کودکانی که حتی نمیشناسمشان و اهل آلونکهایی هستند که حتی دیگر نشانشان را نمیدانم.
کاش این برف زودتر آب شود. رنگ خاطرههایش را دوست ندارم. بله، مثل همیشه صورت مساله پاک شود بیهیچ پاسخی. برف زودتر آب شود چون یادآور دردهاییست ساختهی دست آدمی و نه حتی خودش و نه حتی طبیعتی که به آن تعلق دارد. انگار که آب شود دیگر مشکلی نخواهد بود.